و من یکی از شاهان پایانم… میجهم به پایین
از اسبم در آخر زمستان من آخرین بازدم عربام.
به گلهای مورد سقف خانه خیره نمیشوم. در پیِ
کسی نمیگردم که بشناسدم
و بداند که مرمرهای سخت را برای زنم جلا دادهام
تا پابرهنه از میان لکههای نور گذر کنم. به شب نمینگرم که مبادا
مهتابی را ببینم که تمام رازهای گرانادا را برملا میکند
یک تن در یک ساعت. به سایه نمینگرم مبادا ببینم
کسی نام مرا به دوش میکشد و در پیام افتاده. میگوید: نامت را پس بگیر
و نقرههای سپیدارها را به من بده. به پیرامون نمینگرم مبادا
به یاد آورم که از این زمین گذشتم. زمینی نیست
در این زمین که تا به حال من بوده؛ زخمی گلولهافشانی بوده.
عاشقی نبودم که موّمن باشد آبها آینهاند.