آمادهٔ سفر
انبان پُر ز خشم و خطر بر دوش
میرفت
اما
چشمان ما چو آینهها خیره مانده بود
در لحظههای بدرود
حتیٰ
آبی به روی آینههامان نریختیم
رسم سفر همیشه نه این بود
آمادهٔ سفر
انبان پُر ز خشم و خطر بر دوش
میرفت
اما
چشمان ما چو آینهها خیره مانده بود
در لحظههای بدرود
حتیٰ
آبی به روی آینههامان نریختیم
رسم سفر همیشه نه این بود
در تمام طول این سفر اگر
طول و عرض صفر را
طی نکردهام
در عبور از این مسیر دور
از الف اگر گذشتهام
از اگر اگر به یا رسیدهام
از کجا به ناکجا …
یا اگر به وهم بودنم
احتمال دادهام
باز هم دویدهام
ادامه شعر
برای رسیدن، چه راهی بریدم
در آغاز رفتن، به پایان رسیدم
به آیین دل سر سپردم دمادم
که یک عمر بی وقفه در خون تپیدم
به هر کس که دل باختم، داغ دیدم
به هر جا که گل کاشتم، خار چیدم
من از خیر این ناخدایان گذشتم
خدایی برای خودم آفریدم
ادامه شعر
انگار مدتی است که احساس میکنم
خاکستریتر از دو سه سال گذشتهام
احساس میکنم که کمی دیر است
دیگر نمیتوانم
هر وقت خواستم
در بیست سالگی متولد شوم
انگار
فرصت برای حادثه
از دست رفته است
از ما گذشته است
کاری که دیگران نتوانند
ادامه شعر
خارها
خوار نیستند
شاخههای خشک
چوبههای دار نیستند
میوههای کالِ کرم خورده نیز
روی شاخه بار نیستند
پیش از آنکه برگهای زرد را
زیر پای خویش
سرزنش کنی
خشخشی به گوش میرسد
برگهای بیگناه
ادامه شعر
دردهای من
جامه نیستند
تا ز تَن در آورم
«چامه و چکامه» نیستند
تا به «رشته سخن» در آورم
نعره نیستند
تا ز «نای جان» بر آورم
دردهای من نگفتنی
دردهای من نهفتنی است
دردهای من
گرچه مثلِ دردهای مردم زمانه نیست
درد مردم زمانه است
مردمی که چینِ پوستینشان
مردمی که نامهایشان
جلد کهنهٔ شناسنامههایشان
درد میکند
من ولی تمامِ استخوان بودنم
لحظههای ساده سرودنم
درد میکند
انحنای روحِ من
شانههای خسته غرور من
تکیهگاه بیپناهی دلم شکسته است
کتف گریههای بیبهانهام
بازوان حس شاعرانهام
زخم خورده است
دردهای پوستی کجا؟
درد دوستی کجا؟
ادامه شعر
در میان آفتاب و دل
مرز مشترک کجاست؟
چشم های من
میزبان لحظه هاست:
نقشهها و مرزهای رو به رو
مرزهای درد، آرزو
مرز های مبهم خیال
مرز های ممکن و محال
نقشهها فاصله
مرزهای خاکی و غریب
بینِ آفتاب و دل کشیدهاند
مرزهای شرقی دلم کجاست؟
چشمهای من
میزبان نقشههاست
کوهها
ادامه شعر
چشمهای من
این جزیرهها که در تصرف غم است
این جزیرهها که از چهارسو محاصره است
در هوای گریههای نمنم است
گرچه گریههای گاهگاه من
آب میدهد درخت درد را
برق آه بیگناه من
ذوب میکند
سد صخرههای سخت درد را
فکر میکنم
عاقبت هجوم ناگهان عشق
فتح میکند
پایتخت درد* را
اکولالیا | #قیصر_امین_پور
اردیبهشت ۶۷
*این ترکیب، نام دفتر شعری از پل الوار نیز بوده است.
می خواهمت چنانکه شب خسته خواب را
می جویمت چنانکه لب تشنه آب را
محو توام چنانکه ستاره به چشم صبح
یا شبنم سپیده دمان آفتاب را
بی تابم آنچنانکه درختان برای باد
با کودکان خفته به گهواره تاب را
بایسته ای چنانکه تپیدن برای دل
یا آنچنانکه بال پریدن عقاب را
حتی اگر نباشی، می آفرینمت
چونانکه التهاب بیابان سراب را
ای خواهشی که خواستنی تر ز پاسخی
با چون تو پرسشی چه نیازی جواب را
اکولالیا | #قیصر_امین_پور
امشب تمام حوصله ام را
در یک کلام کوچک
در تو
خلاصه کردم
ای کاش می شد
یک بار
تنها همین
یک بار
تکرار می شدی
تکرار
اکولالیا | #قیصر_امین_پور
کپی رایت © 2024 اِکولالیا – آرشیو شعر جهان
طراحی توسط Anders Noren — بالا ↑