اِکولالیا - آرشیو شعر جهان

لیست شاعران

دسته بندی اشعار شاعران اسپانیا (صفحه 2 از 5)

خوزه آنخل بالنته

سایه‌ها از درونم سر بر می‌کشند

سایه‌ها از درونم سر بر می‌کشند.
شب برافراشته می‌شود،
آرام آرام.
خورشیدی تاریک،
تشعشعش فروکاسته می‌شود.
و دَوَران، ما را به خود می‌خوانَد،
ورای زمان.
با من بگو،
آنگاه که بر کرانه‌ی آب ها نشسته‌ام،

ادامه شعر

خوزه آنخل بالنته

عشق در هر طرحِ نویی‌ست

عشق در هر طرحِ نویی‌ست
که در می‌اندازیم
همچون پل‌ها و کلمات

عشق در هر آن چیزی‌ست
که بالا می‌بریم
همچون صدای خنده و پرچم‌ها

و در هر چیزی
که برای رسیدن به عشقِ راستین
با آن می‌جنگیم
همچون شب و پوچی

ادامه شعر

فدریکو گارسیا لورکا

مسافر قطار

پس از باران، در میان گرگ و میش،
بال گشوده‌ی چشم انداز ریل آهن،
اریب افتاده بود بر افق
قوسی بزرگ به سبز رنگی غروب
به یاد می‌آورم آن نیم روز
که به نظاره نشستم
نوگلی نحیف
هنوز سفید
اما مرده در شکوفه‌ی گرم خویش؛
دشمن تنها دشمن خانگی است
و من بهت زده کدام تشریح
ترمیم می‌بخشد زخم‌هامان
گام‌های بلند رخوت و فراغت
که مشقتی است واژگونه
چه ضمادی باز می‌آورد
خنده را نه به لب‌ها
به چشمانی به سان دریا پریشیده
ما، هنگامی که ما سر از خواب برمی‌داریم

ادامه شعر

خوزه آنخل بالنته

همه شعرهایی که سروده‌ام

همه شعرهایی که سروده‌ام،
شباهنگام به سراغم می‌آیند،
و درونی‌ترین رازشان را،
بر من هویدا می‌کنند.
از میان دالانهایی سست،
انباشته از سایه‌هایی سست،
گسترده به سوی قلمروی ناشناسِ تاریکی،
مرا با خود می‌برند.
و آنزمان که دیگر،
مرا یارای بازگشت نیست،

ادامه شعر

خوزه آنخل بالنته

فضایی از نبودنت

هرجا که بودی
من آنجا بوده‌ام
در تمامی مکان‌هایی که
هنوز شاید باشی
یا قسمتی از تو 
یا از نگاهت
به زوال می‌رسد.
آیا این حجم خالی تحلیل رونده 
از تو
ناگهان فضایی بوجود می‌آورد
از نبودنت؟

خوزه آنخل بالنته

در کنارم بودی

در کنارم بودی
نزدیک تر به من
از همه‌ی حس‌هایم.
سخن عشق
از درونت بود
نورانی.
کلمات ناب عشق
به نَفَس نمی‌آیند.
سرت به جانب من بود

ادامه شعر

مارتا ریورا دلا کروز شاعر و نویسنده‌ی معاصر اسپانیایی در خانواده‌ی ژورنالیستی متولد شد. مارتا در سن ۱۸ سالگی به مادرید رفت و در آنجا او مدرک کارشناسی خود را در زمینه ارتباطات با گرایش علوم سیاسی را از دانشگاه کمپلوتنسه مادرید دریافت کرد.در حال حاضر در مادرید زندگی می کند. 

ادامه شعر

فدریکو گارسیا لورکا

زخم و مرگ

در ساعت پنج عصر.
درست ساعت پنج عصر بود.
پسری پارچه ی سفید را آورد
در ساعت پنج عصر
سبدی آهک، از پیش آماده
در ساعت پنج عصر
باقی همه مرگ بود و تنها مرگ
در ساعت پنج عصر
باد با خود برد تکه های پنبه را هر سوی
در ساعت پنج عصر
و زنگار، بذر نیکل و بذر بلور افشاند
در ساعت پنج عصر.
اینک ستیز یوز و کبوتر
در ساعت پنج عصر.
رانی با شاخی مصیبت بار
در ساعت پنج عصر.
ناقوس های دود و زرنیخ
در ساعت پنج عصر.
کرنای سوگ و نوحه را آغاز کردند
در ساعت پنج عصر.

ادامه شعر

فدریکو گارسیا لورکا

مرد عاشق پیشه

در سرتاسر آسمان
تنها یک ستارهٔ‌گُشْن است.

لبریز از احساس و دیوانه از عشق
با ذره‌هایی از غبار و
گرده‌هایی از طلا.

برای دیدن قامت خود، اما
دنبال آینه‌ای می‌گردد!

ادامه شعر

فدریکو گارسیا لورکا

ایستاده بر سر این دوراهی‌ها

ایستاده بر سر این دوراهی‌ها،
بر لب جاری خواهم کرد، بدرورد خویش را
تا گام نَهم در جادهٔ روح و جان خویش.

خاطره‌ها بیدار می‌شوند
ساعت‌های شوم بیدار می‌شوند
من خواهم رسید به باغچهٔ کوچکِ سرودِ سپیدِ خویش
و لرزی ناگهان به جانم خواهد نشست
درست مثل ستاره‌ٔ سحری.

Olderposts Newerposts

کپی رایت © 2024 اِکولالیا – آرشیو شعر جهان

طراحی توسط Anders Norenبالا ↑

×