تو مرا اختراع کردی
چنین انسانی در زمین نمی شود یافت
چنین انسانی زمینی
هرگز نبوده است
نه دکتری می تواند التیامش دهد
نه شاعری آرامش کند…
شبحی سایه وار
شب و روز در اختیار دارد او را
در سالی باور نکردنی همدیگر را دیدیم
زمانی که قدرت دنیا فروکش می کرد
همه چیز سوگوار بود،


همه چیز در نگون بختی افسرده بود
و تنها گورها بودند سرزنده و شاداب

کناره ی رود نوا تاریک بود چون قیر،
بی هیچ چراغی
شب چون دیواری ضخیم
در پیرامون ِ ما
در این زمان بود
صدای من تو را خواند
چرا هنوز نمی دانم
و تو پیش من آمدی گویی رهنمون شده
از سوی ستاره ای
آن پاییز فاجعه آمیز
پا نهاده بود درون ِ خانه ای ویران
که از آن فوجی از اشعارِ سوخته
برخاسته بود

اکولالیا | #آنا_آخماتووا
ترجمه: احمد پوری
از مجموعه ی کتاب هفتم