آسمان خراشها و آسمان زیرین
زمین را تنگ خاکستر گرفته است.
همان پریشانی گیج آور
بر جا مانده است در پاریس پهناور و شادمان
شامگاهان خیابانها پر زرق و برقند،
واپسین درخشش خورشید فرو مینشیند.
و همه جا زوجهایی هستند،
با لبانی لرزان و چشمانی بیپروا.
اکنون تنهایم، خوب است بیاساید
سر کسی رویاروی شاهبلوطی.
درست همچنان که در مسکو، اینجا، سینه
همراه منظومهی رُستاند فریاد میشکد.
و اشعار منتخب روزانه را بخوانید
گرامیاند روزهای رفتهی دراز بلاهت
شبهای پاریس عذابآورند.
به سوی خانه راه می افتم تا بنفشهها را بیازارم
و نگارهی مهربانی و نازنین کسی را.
آن نیمرخ نظر میدوزد، به سان برادری
خودمانی و اندوهگین است. به نظر میرسد
امشب خواهم دید شهید ریچستاد را
رُستاند و سارا را – در رویاهایم.
در پاریس پهناور و شادمان، اکنون
من خواب علفزار و شبهای ابری را میبینم،
و قهقههی دور و سایهها نزدیکند.
دوباره، همان درد عمیق برمیتابد.
ترجمه از شاپور احمدی
نمایشنامه رُستاند (Rosstand) دربارهی زندگی دوک ریچستاد (پسر ناپلئون اول) و ماری لوئیس است. نمایش را در ۱۵ مارس ۱۹۰۰ سارا برنهاردت در تماشاخانه ی خود اجرا کرد و خود نقش دوک را بازی کرد.
دیدگاهتان را بنویسید