تمدن سقوط می‌کند
قلبی از گل
و چشمانی بی قرار
که در عمق این دو چاه
روز خشک می‌شود
فاحشه ای که قطار او را به جا گذاشته
در شب اروپا

بدون هیچ تن پوشی
زیر رگبار و باران
خواهد مرد

اگر صدایش می زدم
می‌خواستم بگویم :
ای پیرزن
ای جامه دریده
از قطار ماندی !

اکولالیا | #عبدالوهاب_بیاتی
مترجمه از #محبوبه_افشاری