دریغا انسان
که با درد قرونش خو کرده بود؛
دریغا!
این نمی‌دانستیم و
دوشادوش
در کوچه‌های پر نفس رزم
فریاد می‌زدیم
خدایان از میانه برخاسته بودند و، دیگر
نامِ انسان بود
دستمایه‌ی افسونی که زیباترین پهلوانان را
به عریان کردن خون خویش
انگیزه بود.
دریغا انسان که با درد قرونش خو کرده بود!
با لرزشی هیجانی
چونان کبوتری که جفتش را آواز می‌دهد
نامِ انسان را فریاد می‌کردیم
و شکفته می‌شدیم
چنان چون آفتابگردانی
که آفتاب را
با دهان شکفتن
فریاد می‌کند.


اما انسان، ای دریغ
که با درد قرونش
خو کرده بود.
پا در زنجیر و برهنه تن
تلاشِ ما را به گونه‌یی می‌نگریست
که عاقلی
به گروهی مجانین
که در برهنه شادمانی خویش
بی‌خبرانه های‌وهویی می‌کنند.
در نبردی که انجام محتومش را آغازی آنچنان مشکوک می‌بایست بود،
ما را که بجز عریانی روح خویش سپری نمی‌داشتیم
به سرانگشت با دشمن می‌نمود
تا پیکان‌های خشمش
فریاد درد ما را
چونان دملی چرکین بشکافد.
وه که جهنم نیز
چندان که پای فریب در میانه باشد
زمزمه‌اش
ناخوشایندتر از زمزمه‌ی بهشت
نیست.

می‌پنداشتیم که سپیده‌دمی رنگین
چنان که به سنگفرش شب از پای درآییم
با بوسه‌یی
بر خون امیدوار ما بخواهد شکفت
و یاران، یکایک از پا درآمدند
چرا که انسان
ای دریغ، که به درد قرونش خو کرده بود
و نام ایشان از خاطره‌ها برفت
شاید مگر به گوشه‌ی دفتری
چرا که انسان، ای دریغ
به درد قرونش خو کرده بود.

در ظلماتی که شیطان و خدا جلوه‌ی یکسان دارند
دیگر آن فریاد عبث را مکرر نمی‌کنم.
مسلک‌ها به جز بهانه‌ی دعوایی نیست
بر سر کرسی اقتداری،
و انسان
دریغا که به درد قرونش خو کرده است.
ای یار، نگاه تو سپیده‌دمی دیگر است
تابان‌تر از سپیده‌دمی که در رؤیای من بود
سپیده‌دمی که با مرثیه‌ی یاران من
در خون من بخشکید
و در ظلمات حقیقت فرو شد.
زمین خدا هموار است و
عشق
بی‌فراز و نشیب،
چرا که جهنم موعود
آغاز گشته است.

نخستین بوسه‌های ما، بگذار
یادبود آن بوسه‌ها باد
که یاران
با دهان سرخ زخم‌های خویش
بر زمین ناسپاس نهادند.
عشق تو مرا تسلا می‌دهد.
نیز وحشتی
از آنکه این رمه آن ارج نمی‌داشت که من
تو را نشناخته بمیرم

اکولالیا | #احمد شاملو