شب ها
مثل دیوانه ای در شهرم
و روزها
مثل اندیشمندی در تیمارستان
و یادم نیست
این سطرها را
شب نوشته ام
یا روز
در همین شعر
و لابه لای همین سطرها
زنی پنهان است
که شعرهای نانوشته ام را
در کف دستش نوشته است
و با مشت های بسته
با من
گل یا پوچ بازی می کند
نمی رویم ؟
کمی صبر کن
باران بگیرد
می رویم
دیدگاهتان را بنویسید
برای نوشتن دیدگاه باید وارد بشوید.