با سلامی سوی تو می‌آیم
که بگویم خورشید برخاست
که او به انوار گرمش
به روی برگ‌ها تپیدن گرفت
که بگویم بیدار شد جنگل
همه بیدار شده‌اند
هر شاخه‌ای و پرنده‌ای
از خواب جسته
و از عطش بهار لبریز است
بگویم
که چون دیروز
با همان عشق آمده‌ام
که جانم
همان‌گونه به سعادت لبریز یاری‌ست

که به تو
که بگویم
از همه‌سو بر من
خرمی وزیدن گرفته‌است
که خود بی‌خبرم
از این‌که چه می‌خوانم
تنها نغمه می‌رسد مرا
نغمه، نغمه، نغمه می‌رسد مرا

اکولالیا | #آفاناسی_فیت
ترجمه از #حمیدرضا_آتش_برآب
از کتاب عصر طلایی و عصر نقره‌ای شعر روس – نشر نی