آرام پیش میروند
پایان همهی راهها
گم شدن است.
و درد
به تماشای آنها ایستاده است
و این زنجیرهی مویههای مردمان من است
که از دل دشت میگذرد.
برگرد و نگاه کن
سوختن در شادمانی ما این است
شادمانی ما سوختن ماست!
آنجا
فانوس شاعر ما روشن است
روشن است بر ساحل بسفور
روشن است در شب دریا
و آب
با موج بلند سرخ تاب خود
همچون قصیدهایست
که از ژرفا بر میآید و
برگرداب تخیل من خیمه میزند.
آنجا
پرندهی آذرباد
دمی میآساید
با بذر نارس رنگاله
که برای شعر شناور ما ارمغان آورده است.
آنجا
رنگین ترین رویاها
از خواب خاک میگذرند
و میرود
و میآید
و آفتاب و ترانه میکارد.
تنها اوست
با زورق روانهاش بر دریا
تنها اوست
مسافر دور دریای سیاه
تنها اوست
با پاروی پندارش به راه
تنها اوست
با اندوه شعلهورش در شب…
دیدگاهتان را بنویسید
برای نوشتن دیدگاه باید وارد بشوید.