آنزمان که من
از احتیاج جوانی و شرم
به سوی تو آمدم با تمنا
تو خندیدی
و از عشق من یک بازی ساختی
حالا خستهای
و دیگر بازی نمیکنی
با چشمهای تاریک
به سوی من مینگری
از روی احتیاج
و میخواهی عشقی را داشته باشی
که من داده بودم به تو
دریغا
که آن عشق از بین رفته است
و من نمیتوانم بازگردم
روزگاری آن عشق مال تو بود
حالا دیگر هیچ نامی را نمیشناسد
و میخواهد تنها باشد
دیدگاهتان را بنویسید
برای نوشتن دیدگاه باید وارد بشوید.