قناعتوار
تکیده بود
باریک وبلند
چون پیامی دشوار
در لغتی
با چشمانی
از سؤال و
عسل
و رخساری برتافته
از حقیقت و
باد.
مردی با گردش آب
مردی مختصر
که خلاصه خود بود
خرخاکیها در جنازهات به سوءظن مینگرند
پیش از آن که خشم صاعقه خاکسترش کند
تسمه از گرده گاو توفان کشیده بود.
آزمون ایمانهای کهن را
بر قفل معجرهای عتیق
دندان فرسوده بود.
بر پرت افتادهترین راهها
پوزار کشیده بود
رهگذری نامنتظر
که هر بیشه و هر پل آوازش را میشناخت.
جادهها با خاطره قدمهای تو بیدار میمانند
که روز را پیشباز میرفتی،
هر چند
سپیده
تو را
از آن پیشتر دمید
که خروسان
بانگ سحر کنند.
مرغی در بالهایش شکفت
زنی در پستان هایش
باغی در درختش.
ما در عتاب تو میشکوفیم
در شتاب
ما در کتاب تو میشکوفیم
در دفاع از لبخند تو
که یقین است و باور است.
دریا به جرعهیی که تو از چاه خوردهأی حسادت میکند…
اکولالیا | #احمد_شاملو
دیدگاهتان را بنویسید
برای نوشتن دیدگاه باید وارد بشوید.