آگوست است
و من شش ماه است کتابی نخوانده‌­ام
به جز چیزی به نام عقب نشینی از مسکو
نوشته کالنکورت
با این وجود خوشحالم
حین ماشین سواری با برادرم
از بطری ویسکی می‌نوشم
ما مقصد مشخصی نداریم
فقط می­‌رویم
اگر چشمانم را برای لحظه­‌ای می­‌بستم
تا حال از دست رفته بودم


می­‌توانستم با خاطری خوش دراز بکشم و تا ابد بخوابم
در کنار جاده
برادرم تکانم می­‌دهد
هر لحظه اتفاقی خواهد افتاد.