من نه عاشق بودم
و نه محتاج نگاهی که بلغزد بر من
من خودم بودم و یک حس غریب
که به صد عشق و هوس می‌ارزید

من خودم بودم دستی که صداقت می‌کاشت
گر چه در حسرت گندم پوسید

من خودم بودم هر پنجره‌ای
که به سرسبزترین نقطه بودن وا بود
و خدا می‌داند بی کسی از ته دلبستگی‌ام پیدا بود

من نه عاشق بودم
و نه دلداده به گیسوی بلند
و نه آلوده به افکار پلید
من به دنبال نگاهی بودم
که مرا از پس دیوانگی‌ام می‌فهمید


آرزویم این بود
دور اما چه قشنگ
که روم تا در دروازه نور
تا شوم چیره به شفافی صبح
به خودم می‌گفتم
تا دم پنجره‌ها راهی نیست

من نمی‌دانستم
که چه جرمی دارد
دست‌هایی که تهی ست
و چرا بوی تعفن دارد
گل پیری که به گلخانه نرسد

روزگاریست غریب
تازگی می‌گویند
که چه عیبی دارد
که سگی چاق رود لای برنج

من چه خوشبین بودم
همه‌اش رویا بود
و خدا می‌داند
سادگی از ته دلبستگی‌ام پیدا بود

اکولالیا | #جبران_خلیل_جبران