کوه ، زانو زده چون اسب
زمین خورده به راه
سینه انباشته از شیهه ی خاموش هلاک
مغز خورشید پریشان شده بر تیزی سنگ
چون سواری که به یک تیر ،
درافتاده به خاک
ناخن از درد فروبرده درون شن گرم
لب تاول زده اش سوخته از داغ عطش
خونش آمیخته با روشنی بازپسین
چشمش از حسرت آبی که نیابد همه عمر
می دود همچو سگی هار ، به دنبال سراب
بیم دارد که چو لب تر کند از چشمه ی دور
آتش سرخ زبانش فکند شعله در آب
آسمان ، کاسه ی براق لعاب اندودی است
که ازو قطره ی آبی نتراویده برون
نطفه ای کاشته از شهوت سوزان جنون
کوره راهی که خط انداخته بر پشت کویر
جلد ماری است که خالی شده از خنجر خویش
گردبادی که برانگیخته گرد از تن راه
غول مستی است که برخاسته از بستر خویش
گون از زور عطش پنجه فروبرده به خاک
تا مگر درد جگر سوز خود آرام کند
زخم چرکین ترک های زمین منتظر است
تا مگر مرهمی از ظلمت شب وام کند
چشمه ای نیست که در بستر خشکیده ی جوی
سینه مالان بخزد چون تن لغزنده ی مار
کوه و خورشید ،
سراسیمه به هم می نگرند
اسب ، جان می سپرد تشنه ، در آغوش سوار
دیدگاهتان را بنویسید
برای نوشتن دیدگاه باید وارد بشوید.