فقط یک عدهی بخصوص میفهمند
که شستنِ یکی دو لکه از آستین آینه
چقدر دشوار است.
برای رسیدن به آینه
البته شکستن میخواهد،
باید یکی دو بار از دریا گذشته باشی
تا طعم ترشدن از شوق گریه را بفهمی!
حالا من اینجایم
بالانشینِ مجلس ملایکی آشنا
که تازه از آوازهای آسانِ آدمی
به همین چیزهای پیش پا افتادهی ارزان رسیدهاند.
حالا چقدر دلکندن از چراغ و گفتوگو دشوار است!
من آن پایین
خطوطی خوانا از خاطراتِ شما را جا گذاشتهام
و حس میکنم هنوز
طلبکار یکی دو بوسه
از دوستان محرم آن همه قرار نیامدهام!
من دارم به وضوح … شما را میبینم
بارانی که بیرون خانه میبارد،
پردهای که نمنم باد،
یا اناری آنجا
که خیس خاطره میلرزد!
شما غمگین و بیسوال،
هوا گرفته و من
که پی نشانی کسی در جیب آخرین پیراهنم
باز به خانه برگشتهام
من اینجایم
کنار سفره نشستهام
یک شعر ناتمام من آنجا جوری
در خواب خطخوردهی همان ورقپارههای بیحوصله
جا مانده است.
بیرون چه بارانی گرفته است!
گریه نکن نسیما
من از این پیشتر نیز
با مرگ عزیز خود آشنا بودهام،
ما بارها به شوخی از لبهی تیز هر تیغی عبور کردهایم
دوباره هم به واهمههای بینشانِ همین زندگی بازآمدهایم.
گریه نکن بابا، من هرگز نمیمیرم
اکولالیا | #سیدعلی_صالحی
دیدگاهتان را بنویسید
برای نوشتن دیدگاه باید وارد بشوید.