در شرابخانهها و خیابانهای پیچدرپیچ،
در خیالبازیهای برقی
کاویدم آن بیسرانجام و دلفریب را،
آن درهم کوفتهی ازلی را با سخن.
خیابانها از شیون سرمست بودند.
خورشیدها در ویترینهای درخشان بودند.
زیبایی چهرهی زنان!
نگاههای خیرهی مردان!
اینان شاه بودند- نه ولگرد!
از پیرمردی کنار دیوار پرسیدم:
«آیا تو انگشتان ظریفشان را آراستی
با مرواریدهایی با ارزشی بیکران؟»
آیا به آنها این خزهای رنگارنگ را سپردی؟
آیا برافروختی آنها را با ساقههایی از روشنایی؟
آیا لبان گلگونشان را رنگ کردی،
طاقهای آبی ابروانشان را؟
اما پیرمرد پاسخ نداد،
جمعیت روانه بود به سوی رؤیا.
در درخشش اسرارآمیز به جا ماندم
تا بیندیشم به این آهنگ جوشان.
و آنها درست نادیده میگذشتند،
در قلب خود هر کدام ابهامی پنهان داشتند،
تا پرواز کنند همیشه، بیمانند،
درون آن فراسوی آبی.
جفت جفت میتراویدند.
منتظر آمدن فرشتهای تابان بودم،
هنگامی که او، در شادخواری خیابان،
یکی از آنها را تا بهشت میرساند.
در حالیکه بر فراز ما، بیرون بر لبهای خطرناک-
کوتولهای آشیان گرفت، ساکت پیچ خورد،
و زبانی که در آسمان گسترید،
به نظر پرچمی میآمد قرمز به سوی ما.
دیدگاهتان را بنویسید
برای نوشتن دیدگاه باید وارد بشوید.