غروب بود و زنی بی قرار، گُم می شد
میان کوچه کسی در غبار، گم می شد
چقدر آمدنت دیر می کند این بار!!
واسب قصه ی ما، بی سوار، گم می شد
میان ماندن و رفتن، دو بیت… فاصله بود
و بیت بعد… که قبل از فرار، گم می شد
تمام خاطره ها را، شمُرد و بعد از آن
شبیه خاطره ای بی مَزار، گم می شد
چقدر قافیه گم شد در آن سکوت غریب!!
به روی دامن سرخش، انار، گم می شد
نوشت پشت دو تا پلک های بارانی
و ذره ذره تنش روی دار، گم می شد
تبر گرفته به دوش و عجیب می آمد!
و در برابر چشمش، بهار، گم می شد
سرود یک غزل از روزهای دلتنگی
میان هق هق و شعرش، سه تار، گم می شد
کجاست مردی فردین و داش آکُل ها؟
که پهلوان تو در لاله زار، گم می شد
به ذهنِ تیر و کمان ها گذر نکرد آن روز
غزال خسته که قبل از شکار، گم می شد
تمام قافیه ها را گذاشت در چمدان
که قبل مصرع آخر، قطار، گم می شد
اکولالیا | #امیر_وحیدی
دیدگاهتان را بنویسید
برای نوشتن دیدگاه باید وارد بشوید.