تا آن هنگام که
در عشق ورزیدن کودک هستی
میان تو و من
به قدر دریاها و کوه ها فاصله ست.
اگر رو به روی تو به سکوت بنشینم رواست
که سکوت در محضر زیبایی، زیباست
سخنان عاشقانه ی ما
ویرانگرِ عشق است
واژگان آنگاه که بر زبان آیند ،
از بین میروند


داستان های عاشقانه ،
خرافات و فریب ، تو را عوض کرده ست.
عشق از آن افسانه های مشرقی نیست
که در پایانش
قهرمانان با هم ازدواج کنند
عشق ، دل به دریا زدنی ست بی کشتی
و دانستنِ وصال دور از دست…

عشق ،
لرزش انگشتان است
و لب های فروبسته ی غرق سوال
عشق رود غم است در اعماق وجودمان
که پیرامونش تاکها و خارها می رویند
عشق همین است
همین کولاک ها
که در کنار هم نابودمان می کند
که هر دو می میریم
و آرزوهایمان شکوفه میزند
که اندک چیزی ما را بر می آشوبد
که همین یاس همین تردید
که همین دست تاراج گر ،عشق است
همین دست کشنده ای
که بوسه اش میزنیم، عشق است

آن را که همچون مجسمه
با احساسات خویش
ساکت نشسته آزار مده
چه بسا مجسمه هایی که در سکوت می گریند
چه بسا صخره ای کوچک شکوفه برویاند
و رودها و امواج از او روان شوند.
تو را در خلال اندوهم دوست می دارم
ای رخساره ی دست نیافتنی

همچون خداوند !
بیا بسنده کنیم
که تو همواره مثل راز باقی بمانی
رازی که مرا پاره پاره می کند
و ناگفتنی ست

اکولالیا | نزار قبانی
ترجمه: سودابه مهیجی