کارگرم
روزگار مجبورم می کند دروغ بگویم
که حالمان خوب است
و غمی در بساط ما پیدا نمی شود
یک بغل خنده داریم
و یک سبد دل خوشی
عادتمان دادند به خودمان هم دروغ بگوییم
همیشه وقت زیاد می آوریم
آنقدر که خراب می شویم روی خودمان
یک کارگرم که گاهی شعر
به سرم می زند
یا به سر خودش
بچه ای
و خانه ای که در آن جا نمی شویم
جیب زندگی مان عنکبوت تار بسته است
کارگری همین است
دست ما کوتاه ست
زندگی مزخرف درازتر از رویاهامان
چقدر سگدو می زنیم
و گویا قرار نیست برسیم
کسی چه می داند
ریز ریز می ریزیم توی خودمان
و ته می کشیم
عمرمان
کوتاه و بلندش فرقی نمی کند
زندگی رنده امان می کند
و روزی لقمه های خوبی برای زمین می شویم
تمام دروغ هامان را باور کنید
ما دیگر برای خودمان نیستیم
از دست خودمان رها شده ایم
سهراب دلش زیادی خوش بود
سر سوزن ذوقی داشت
و خرده نانی
روزگارش را دروغ می گفت
اینکه بد نیست
کوه خوب آموخته چگونه فرو نریزد
و من کوه بودن را هر روز تمرین می کنم
کارگری دیده اید
نتواند فرو نیفتد؟؟
کوه ماندن جرات می خواهد
در زندگی ای که کاش مفت هم می ارزید
اکولالیا | #فخرالدین_احمدی_سوادکوهی
دیدگاهتان را بنویسید
برای نوشتن دیدگاه باید وارد بشوید.