چە بوی گندیست نگاە کردن بە تاوان خودم
کە خود بوسە بر سینە آتش میزنم
و خود نیز سرِ خودم را میبُرم!
جگرم را با چنگالهایت بیدار کن
نوشتەهایم در مرز رشوە هست و تو نمیدانی.
تو در کنار آشیانەام،
من از برای تو آمدم و تو نیامدی ای انقلاب شرمسار!
چە زیبا لب بە سخن میگُشاید مرثیە شعرم
کە خون استفراق میکند و سرازیر میشود
سرازیر و سرازیر
و آن هنگام بە رخت و خوابت میرسد ای پارتیزان من!
چقدر تلخرویی ای معشوقەِ من
بیا و آرام آرام خودت را خالی کُن بر روی سینەهایم!
چە گُلی را بر روی مزارت آوردم ای مانیفست باختە
کە تو خوشحال میشدی
و غم در جورابهایت پارس میکرد؟!
چە گُلی را شاد و خوشحال نشاندی بر مزارم ای گُلم؟
ای گُلم کە پارتیزانی نبودی از برای کشتن من
انتظار را نشانە میرفتی
آغوش عدەای از بردەها را تفتیش میکردی
و صلح بە چاپ میرسید بە اندازە همە تیتراژهای جنگ
کە جنگ در آغوش کلاشینکف سخنرانی میکرد
آرپیجی کنگرە داشت
و اف ۱۶ باطلش میکرد!
چە گُلی بر روی مزارم خلع سلاح شد ای گُلم؟
چە بوی دوست داشتنیای دارد جنازەات
ای معشوقەِ من!
چە مقدس است آن مگسی کە روی گُه تو مینشیند
ای معشوقەِ من!
چە روشن است آن تُفی کە از دهانت سرازیر شد
ای معشوقەِ من!
چە خلوت است آن کاغذی کە تو امضا کردی
ای معشوقەِ من!
چە چرب و نرم است نسل ستمدیدە آب بینی تو،
کە سرازیر شدە و ژرفابیست عمیق در چالە گردنت
ای معشوقە من!
اکولالیا | #ارسلان_چلبی
ترجمە از #فرهاد_لطفی
دیدگاهتان را بنویسید
برای نوشتن دیدگاه باید وارد بشوید.