ای کاش خاموشی بگیرم از زنبورهای سرخ
چرا که ساده است به جا آوردنِ آنها.
شورشهای امروزین
هیچ یک خطرناک نیستند.
مرگ همراه ِ قیلوقال
مقدر شده از روزگار دور.
زنهار حذر کن، از مگسان یک روزه و، از زنان،
از شکارچیان یکشنبه و،
مشاطهگان و، مردّدان و، خوشقلبان
و از تمام خوشنامان.
از دل جنگل پدیدار شدیم، با کندههای هیزم و گون در دست،
و آفتاب دیری بود بر نمیآمد.
گیجِ صفحهی کاغذ بر اجتماع سطرها
دیگر نه ترکهها را به جا میآورم
نه خزه را، تخمیر شده درون ِ مرکّب ِ تاریک،
نه واژه را، نگاشته در دل چوب،
درست و پرنخوت.
کاغذهای پوسیده، بیرقها،
دیوارکوبها … به روز و به شب
به زیر این و آن ستاره،
ماشین ایمان زمزمهگر است. اما درون چوب،
تا آن زمان که سبز است، و با زرداب
تا آن زمان که تلخ است، بر آنام تا
واژهی آغاز را بنویسم!
یقین کن که بیدار بمانی
گلهی زنبورهای سرخ، تراشهها را که فرو میریزد از تبر
دنبال میکند، و کنار چشمه
برانگیخته در برابر اغوا
که روزی ما را به سستی کشاند،
گیسوان من است.
اکولالیا | #اینگه_بورگ_باخمن
دیدگاهتان را بنویسید
برای نوشتن دیدگاه باید وارد بشوید.