شهری فریاد میزند:
آری
کبوتری تنها
به کنار برج کهنه میرسد
میگوید:
نه.
بهار، از تنهایی، زبانی دیگر دارد
گل ساعت
مرگ روزها و اطلسی ها را
میگوید
این آواز را چگونه به شهر رسانیم؟
که آواز
در پشت دروازههای گمان
خواهد مرد
تا آواز در چشمانت مخفی باشد.
ما که از دیروز گرم اتاقهای استوایی آمدهایم
قرارمان
در آوازهای صبح است.
اکولالیا | #احمدرضا_احمدی
دیدگاهتان را بنویسید
برای نوشتن دیدگاه باید وارد بشوید.