میروی، برمیگردی، قدم میزنی
ما نشستهایم
ما ساکت و خاموش نگاهت میکنیم
انگار بوی کبریت و کبوتر سوخته میآید
میگویی یک نفر اینجا
این گل سرخ را بوییده است
یک نفر اینجا بوی بوسه میدهد
یکی از میان شما خواب ستاره دیده است.
ما میترسیم
خاموشیم
نگاهت میکنیم
فقط یکی از میان ما آهسته میپرسد:
سردت نیست؟!
بفرما کنار سنگچین روشن رویا!
همهی ما اهل همین حوالی غمگینیم،
نگران آسمان اخمکردهی بیکبوتر نباش
فردا حتما باران خواهد آمد.
میروی، برمیگردی، قدم میزنی
میگویی آب در اجاق روشن بریزیم
آب در اجاق روشن میریزیم.
میگویی دیدن روشنایی خوب نیست
شنیدن رویا بد است
و باران به خاطر شماست که نمیبارد
ما میترسیم
خاموشیم
نگاهت میکنیم،
و دیگر کسی از میان ما
به سنگچین روشن رویا نمیاندیشد،
به کبوتر و کبریت
به ارغوان و آینه نمیاندیشد.
برمیخیزیم، میرویم، برمیگردیم
و باز بعد از هزار سال تمام
ترا و دریا را میشناسیم.
برایت بوسه و باران آوردهایم
نترس عزیزم، نترس
اکولالیا | #سیدعلی_صالحی
دیدگاهتان را بنویسید
برای نوشتن دیدگاه باید وارد بشوید.