می آیی و من می روم ای مرد دیگر
چون تیرگی از بیخ گوش صبحگاهی
می آیی و من می روم ، زیباست ، زیباست
باران نرمی بر غبار کوره راهی

دشت بلاخیزغریب تفته ای بود
هر تپه ای چون طاولی چرکین بر آن دشت
ما سوختیم و خیمه برکندیم و رفتیم
اینک ، تو می آیی برای سیر و گلگشت

حلاج ها ، بر دار ، رقصیدند و رفتند
شیطان حدایی کرد در این خاک سوزان
این قصر عاج افتخار آمیز تاریخ
بر پاستی ، از استخوان تیره روزان

تابوت خون آلود من گهواره ی توست
جنباندت دست پلید پیر تقدیر
هشدار یک دنیا فریب و رنگ و بازیست
روزی شنیدی گر کسی می گفت : تدبیر
می آیید و من می روم
بدرود
بدرود
چیزی نیاوردیم و چیزی هم نبردیم
بیهوده بودن ، تلخ دردی بود ، اما
اما… چه دردانگیز ما بیهوده مُردیم

اکولالیا | #نصرت_رحمانی