دوستات دارم
و
شادمانی من
میگزد لبانِ نرم تو را.
گرانه و سنگین بود
این
به من عادت کردنات.
عادت به روح منزوی و وحشی من
و نامم
که از آن گریزاناند همه.
دوستات دارم
و
شادمانی من
میگزد لبانِ نرم تو را.
گرانه و سنگین بود
این
به من عادت کردنات.
عادت به روح منزوی و وحشی من
و نامم
که از آن گریزاناند همه.
چه خبر؟ مرگِ عالَمی تنها،
خاطرش خُفته، شاهدش سَفَری.
جانِ جانان، کجا؟ ورای کجا.
گوشه زد با ستارهی سحری.
چه خبر؟ مرگِ دل. گُلی ندمید
تا به لُطفِ هوا، به گریهی ابر
از زمینْ رازِ آسمان نچشید.
تازه شد داغِ لالههای طَرّی.
چه خبر؟ مرگِ حقْحق و هوهو.
لال شد مرغ و نغمه رفت از یاد،
تا که گُنگانِ دهزبانِ دورو
نازْمستی کنند و جلوهگری.
معلم میپرسد
بچهها؟
ناپلئون بناپارت کی به دنیا آمد؟
بچهها میگویند، هزار سال پیش
بچهها میگویند، صد سال پیش
بچهها میگویند، سال پیش
کسی نمیداند.
معلم میپرسد
بچهها؟
ناپلئون بناپارت چه کار کرد؟
آه, خیلی خب، موافقم که قدبلند و خوش قیافه نیستم
و قبول دارم موهام داره میریزه
و یه جورایی هم چاقم
و چیزای دیگه شبیه اینا
پس تعجب میکنی که چرا نشستم و نیشم بازه
خب به خاطر اینه که “لیز” با نیکی هالتون میپلکید
و همینطور مایکل تاد و وایلدینگ…شد سه تا
با فیشرم میپلکید
و همینطور برتون
پس من مطمئنم که سراغ منم میاد
از روی تختم
میبینم
سه پرنده را
که روی یک کابل تلفن نشستهاند.
یکی میپرد
و پرواز میکند.
و بعد یکی دیگر از آنها.
یکیشان مانده،
این یکی هم
میرود.
از دوستم به خشم آمدم:
خشمم را گفتم و کینهام فرو کشید.
از دشمنم به خشم آمدم:
آن را نگفتم و کینهام رویش پیدا کرد.
صبح و شب با اشک، در واهمه؛ به آن آب دادم.
و با نیرنگهای نرم و فریبآمیز؛
برآن آفتاب فشاندم.
روز و شب پیوسته بالید
تا سیبی درخشان به ثمر آمد.
دشمنم تلألو آن را دید
و دانست از آن من است.
ادامه شعر
کپی رایت © 2024 اِکولالیا – آرشیو شعر جهان
طراحی توسط Anders Noren — بالا ↑