در کنار کشتارگاه،
مشروب فروشیای بود
که من آنجا مینشستم
و غروب آفتاب را از پنجرهاش نگاه میکردم،
پنجرهای که مشرف بود
به محوطهای پر از علفهای خشک بلند.
من هیچگاه بعد از کار
همراه بقیه در کارخانه حمام نمیکردم
برای همین بوی عرق و خون میدادم.
بوی عرق پس از مدتی کم میشود،
اما بوی خون عصیان میکند،
و قدرت میگیرد.
من آنقدر سیگار میکشیدم
و آبجو مینوشیدم
تا حالم برای سوارشدن به اتوبوس مساعد شود
و همراهم ارواح تمامی آن حیوانات مرده سوار میشدند.