سیسال گذشته از آن پاییزِ دور
سیسال گذشته از عکسهای ریتا
سیسال گذشته از خوشهای که عمرش
به نگهبانی گذشت
در آن پاییزِ دور.
روزی دل به تو میبندم
به سفر میروم
و گنجشکها
پر میگشایند
بهنامِ من
کشته میشوند
بهنامِ من.
روزی دل به تو میبندم
و اشک میریزم
تو زیباتری از مادرِ من
زیباتری از کلماتی که آوارهام کردند.
این عکسِ توست روی آب
و این سایهی غروب است
که سایهام را دوست نمیدارد.
پنجرهای که باز میشود رو به دوستانِ من
میگوید در چشمهای غروب خیره نباید شد.
روزی این گُلسرخ پژمرده میشود در حافظهی ما
روزی این بیگانگان شادمانی میکنند در حافظهی ما.
میخواهم این لحظه را شناور کنم
در آب
در اسطوره
در آسمان.
از یاد برده بودمت
زیرِ این آسمانِ دور
اینجا دلیلی ندارند برای روییدن
زنبقها
دلیلی ندارند تفنگها
شاعری ندارند شعرها.
آسمانِ دور
چشم میدوزد
به بامِ خانهها
به کلاهِ پلیسها
و از یاد میبرد پیشانیام را.
زمین عذابمان میدهد
در این غروبِ غریب
و طعمِ پرتقال میگیرد تنات
میگریزد از من تنات.
دل به تو میبندم
افق میشود علامتِ سئوال
دل به تو میبندم
آبی میشود دریا
دل به تو میبندم
سبز میشود علف
دل به تو میبندم
زنبق
دل به تو میبندم
خنجر
دل به تو میبندم
روزی
من هم میمیرم
روزی.
روزی دل به تو میبندم
خودکشی نمیکنم
موهایت را شانه میکنم
آنسوی این پاییزِ دور
کمرت
ستارهی راهم میشود
جشنی به پا میکنم
در باد.
روزی دل به تو میبندم
و گنجشکها
پر میگشایند
بهنامِ من
آزاد.
روز
میگذرد.
روزی بهنامِ تو زنده میمانم
روزی دل به تو میبندم
روزی زنده میمانم
آنسوی این پاییزِ دور.
دیدگاهتان را بنویسید
برای نوشتن دیدگاه باید وارد بشوید.