
 ادامه شعر

 ادامه شعر
هزار سال است که دوستات میدارم!
من، چونان تو،
از نخستین گزش، به عشق ایمان نمیآورم،
اما میدانم که ما پیشتر،
یکدیگر را دیدار کردهایم،
به روزگاران، در میان افسانهای راستین.
و ما دو چهره، یکدیگر را در آغوش فشردیم،
بر گسترهی آبهای ابدی.
سایهات، پیوسته، به سایهی من میپیوندد 
در گذر روزگاران 
در میان آینههای ازلی و مرموز عشق 
من همواره از تو سرشارم،
در خلوت قرنهای پیاپی…
شب من 
با نوشتن نامه های عاشقانه 
برای تو 
می گذرد؛ 
و سپس 
روز من 
با محو کردن هرکدام ، 
سپری می شود؛ 
کلمه به کلمه! 
و در این میان 
قطب نمای زرین من 
چشم های تو است ؛ 
که  به سمت دریای جدایی 
اشاره می کند! 
چرا می نویسم ؟ 
شاید به این سبب ، 
که این الفبای من است 
آنچه انتقام خود را 
از این زمانه ی سرکش میگیرد! 
از آنها که 
کفش هایشان را با جوهر 
من برق می اندازند ! 
درنظرم، 
این شراب ِآبی  رنگ 
که بر کاغذمن سرازیر شده ، 
خون الفبا است ! 
بگیر آن را  ….بنوش! 
که جوهر ، 
شرابِ متانت است ! 
آهسته 
آرام، دستات را بر من بگذار 
و همچون روزگارت 
مرا سخت مفشار 
که در میان انگشتانات درهم میشکنم 
بیش از این نزدیک میا 
بیش از این دور مرو. 
میترسم! 
آنگاه که بیش از حد 
در آینهی شکسته 
خیره میشوم ! 
شاید، 
چرا که ،آینههای شکسته 
انعکاسی است 
از چهرههای واقعی ِدرون ما! 
گویی امروز ، 
زمانهی چیزهای درهم شکسته است! 
میترسم!
آنگاه که بیش از حد
در آینهی شکسته
خیره میشوم !
شاید،
چرا که ،آینههای شکسته
انعکاسی است
از چهرههای واقعی ِدرون ما!
گویی امروز ،
زمانهی چیزهای درهم شکسته است!
به من بیاموز 
چگونه عطر به گل سرخاش باز میگردد 
تا من به تو بازگردم 
مادر! 
به من بیاموز 
چگونه خاکستر،دوباره اخگر میشود 
و رودخانه، سرچشمه 
و آذرخشها، به ابر 
و چگونه برگهای پاییز دوباره به شاخهها 
باز میگردد 
تا من به تو بازگردم 
آنگه که صدای تو را میشنوم 
میپندارم 
که میتوانم دیگر بار از تو شعلهور شوم 
و بر مدخل کشتزارانات، 
بارها و بارها جان دهم 
اینجا هر انچه برای من آزار دهنده است 
یافت نمیشود. 
دوست میدارم، خیانتهایت را 
که به من روا میداری، 
زیرا تایید میکند که زندهای، 
و از دروغ و نقاب پوشیدن،
ناتوان
مرا نقابها به درد میآورد 
بیش از به درد آوردن خیانت! 
دوست میدارم، زان روی 
که پُرتناقضی. 
زان روی که بیش از یک مرد هستی. 
زان روی که طبایعی هستی، 
همه درون یک لحظهی پُرلهیب. 
دوست میدارم آزار دادنِ معصومت را که به من روا میداری، 
و دندانهای نیت را 
که زشتیِ مکیدنِ خونم را، 
ادراک نمی کند.
من فیلم نیستم 
که تنها برای مردن به وطنش برمیگردد 
من قورباغه نیستم 
که وطنم قور قور شامکاه باشد 
من ماهی نیستم که وطنش خیزاب است 
هر جا که برود 
من افعی نیستم، که هر سال پوست میاندازد 
و از آن کیفی میسازد برای چسب وطنی تازه 
من خرگوش نیستم که وطنش تناسل است 
من سگ نیستم که شادمانه دم میجنباند 
برای کسی که خوراکش میدهد 
و از حرارت سرشارش میکند 
و قلادهای زرین در گردنش میاندازد 
ای که در بَرَم نیستی
شبت چگونه گذشت؟
شباهنگام به من اندیشیدی؟
کمی آه کشیدی؟
اشک در چشمت حلقه زد،
آماده گریه شد آیا؟
زندگانیِ بی تو چه ذوقی دارد؟
غذا و سخن و هوا چه معنی دارد؟
که من در گوشهیِ دور از این جهان گم شده و بر باد رفتهام…!
کپی رایت © 2025 اِکولالیا – آرشیو شعر جهان
طراحی توسط Anders Noren — بالا ↑