از روی تختم
میبینم
سه پرنده را
که روی یک کابل تلفن نشستهاند.
یکی میپرد
و پرواز میکند.
و بعد یکی دیگر از آنها.
یکیشان مانده،
این یکی هم
میرود.
از روی تختم
میبینم
سه پرنده را
که روی یک کابل تلفن نشستهاند.
یکی میپرد
و پرواز میکند.
و بعد یکی دیگر از آنها.
یکیشان مانده،
این یکی هم
میرود.
دستی میان دشنه و دیوار است؛
دستی میان دشنه و دل نیست.
از پلهها
فرود میآیم
اینک بدون پا.
لیلای من همیشه
پُشتِ پنجره میخوابد
و خوب میداند
که من سپیدهدمان
میآیم بدونِ دست
و یارای گشودنِ پنجره
با من نیست.
شنهای کنارِ ساحلِ «عمان»
رنگ نمیبازند،
این گونهی من است
که رنگِ دشتِ سوخته دارد.
ای عشق مادرانه،
مایهٔ دلشکستگی بدنهای زرین پرشده از راز رحمها
معشوق ناخواسته
با نگرشهای ناشی از هرزگی
و عطرش که میخندد همراه عضوهای بیگناهاش
پیچهای سنگین آتشین گیسوانش
با نگاههای بیتفاوت ظالمانهاش
و توجهات بیباورانهاش…
ادامه شعر
از دوستم به خشم آمدم:
خشمم را گفتم و کینهام فرو کشید.
از دشمنم به خشم آمدم:
آن را نگفتم و کینهام رویش پیدا کرد.
صبح و شب با اشک، در واهمه؛ به آن آب دادم.
و با نیرنگهای نرم و فریبآمیز؛
برآن آفتاب فشاندم.
روز و شب پیوسته بالید
تا سیبی درخشان به ثمر آمد.
دشمنم تلألو آن را دید
و دانست از آن من است.
ادامه شعر
من تو را دوست دارم
تا پیوند داشته باشم
با خدا، با زمین، با تاریخ، با زمان
با آب، با مزرعه
با کودکانِ خندان
با نان!
با دریا، با صدفها و کِشتیها
با ستارهی شب که النگوهایش را به من میبخشد
با شعر که ساکنش هستم
با زخم که در من زندگی میکند!
ادامه شعر
محبوبمن
از آن هنگام که برای اولین بار
دستم را
به دستان تو سپردم ،
حس کردی که چقدر دوستت دارم !
آری
ممکن است
این چنین،
ثروت راستین خود را به عشق بخشید…
و سپس
همه چیز را ترک کرد ،
بدون نگاهی به پشت سر…
چه فرق میکرد زندانی در چشم انداز باشد یا دانشگاهی؟
اگر که رویا تنها احتلامی بود بازی گوشانه
تشنج پوستم را که میشنوم سوزن سوزن که میشود کف پا ،
علامت این است که چیزی خراب میشود
دمی که یک کلمه هم زیادیست
درخت و سنگ و سار و سنگسار و دار،
سایه دستیست که میپندارد دنیا را باید از چیزهایی پاک کرد
چقدر باید در این دو متر جا ماند تا تحلیل جسم حد زبان را رعایت کند؟
چه تازیانه کف پا خورده باشد
چه از فشار خونی موروث در رنج بوده باشی
اگر،
دستم را بلند کنم،
هنگام لمس سیممسی،
که جریانی از برق از میانش می گذرد ،
فرو خواهم ریخت ،
مانند بارانی از خاکستر…
فیزیک ، حقیقت است
کتاب مقدس ،حقیقت است
عشق ،حقیقت است
و حقیقت ، دردی است جانکاه…
تاجِ گُلِ باشکوهت
عطرافشان و خُرم است
از گُلهای تاجت رایحه جاریست
و جعد گیسوانت از غرور عاریست
تاجِ گُلِ باشکوهت
عطرافشان و خُرم است.
تاجِ گُلِ باشکوهت
عطرافشان و خُرم است.
و چشمانِ رعدت نیروی کُشندهای
نهُ باورم نیست که عاشق نبودهای
تاجِ گُلِ باشکوهت
عطرافشان و خُرم است.
در میان دستان عاشق تو،
من فقط نوای خش خش ،
برگها هستم.
بوسه از لب های گرم تو،
عطری برمیانگیزد
که مرا میگوید ؛ تو با من میمانی.
عطری برمیانگیزد
که مرا میگوید ؛ شب ما میگذرد.
کپی رایت © 2025 اِکولالیا – آرشیو شعر جهان
طراحی توسط Anders Noren — بالا ↑