چشم به راه توام
در چنان هنگامی بیا
که گذشتن از تو ممکن نباشد
و زخمِ دستانم که برای پاره کردن زنجیر ها تلاش کرده بودند
کم کم بهتر شوند
در چشمانم جوری تاریکی باشد
که همه فکر کنند کور شدم
اشکهای روی گونههایم خشک شوند
لبهایم ترک بردارند.
در چنان هنگامی بیا
که گذشتن از تو ممکن نباشد
شاید عشقهای زیادی را تجربه کرده باشم
ولی هیچکدام در فکرم نیستند
هیچکدام نمیتوانند جملههایم را کامل کنند.
هیچکدام نمیتوانند شب را به صبح پیوند بزنند
خندههای هیچ یکشان همانند خندههای تو در ذهنم نیست
خیال هیچیکشان به زیبایی خیال تو در ذهنم نیست
رد هیچ یک بر بدنم نیست
در چنان هنگامی بیا
که گذشتن از تو ممکن نباشد
که هیچ کس نتواند سکوتم را به هق هق گریه بدل کند
دستانم در دستان هیچکس ذوب نشود
لبهایم وقتی نام تو را میگویند از آتشش بسوزند
هر بدنی که سعی دارد جایگزینت شود
مثل شنهای روان سرازیر شود
در چنان هنگامی بیا که
میپندارم فراموشت کردم
میپندارم که تسلیم شدم
میپندارم که دیگر دوستت ندارم
در چنان هنگامی بیا
که هر ذره خونی که در رگانم جاریست
در مقابل جاذبهی زمین تاب آورد
آه….
آه….
در چنان هنگامی بیا
که گذشتن از تو ممکن نباشد
دیدگاهتان را بنویسید
برای نوشتن دیدگاه باید وارد بشوید.