در آن شب
نه مهتابی بود
گرد آویز شوم
نه سوسوی ستارهای
در کنارم بیاساید
و نه آواز عاشقی
تا خودم را در او بیابم.
تنها تنها،
در خواب تنها و
در روشنایی تنها
در تاریکی تنها،
دو تنها بودم
در تنی.
در ظلمت آن فروشگاه
تنها درون خود را میدیدم
جای غریبی
جایی که باد خدا هم
هرگزدر آن رسوخ نمیکند
جایی که فقط
تنها مادینهها
به دردهایشان آگاه می شوند
نه دیگری
و نه نرینهگان!
به ته رودخانهای فرو میشدم
مانند فرو شدن طعمهای بر سر قلابی.
آنک
“من هم طعمهام و هم ماهی”
خط نوری ام از آفتاب
که نم نمک به کوچههای تاریکی میخزیدم
” اینک تاریکی و روشنایی منم”
فرو می رفتم
تا به دنیای ژرفناک میرسیدم
تا به خدایگان میرسیدم
هرخدایی را می خواندم
مرد بود.
هر رنگی که میدیدم
هر صدایی که میشنیدم
هر چشمی که میدیدم… هرگوشی که میشنید.
همه مَرد بودند و نرینه
دریا مَرد بود
موج مَرد بود
بندر مَرد بود
کشتی مَرد بود
من خدای مادینهی روزگاران کهن را کجا بیابم؟
چگونه گم شد
چه بر سرش آمد؟!
آنگاه به دنیای زمین بر میگشتم
به درون ظلمت فروشگاه”گلآلاله”
باز آواز خوش صدای عینک
در گوشم انعکاس مییافت:
حال
که از دیار دریایی
بیا ناز دختر بیا
تا رودوشی تنات شوم
و آغوشی در درون زورقی.
دیدگاهتان را بنویسید
برای نوشتن دیدگاه باید وارد بشوید.