من تمام پلهها را آبی رفتم
آسمان خانهی ما
آسمان خانهی همسایه نبود
من تمام پلهها را که به عمق گندم میرفت
گرسنه رفتم
من به دنبال سفیدی اسب
در تمام گندمزار فقط یک جاده را میدیدم
که پدرم با موهای سفید از آن میگذشت.
من تمام گندمزارها را تنها آمده بودم
پدرم را دیده بودم
گندم را دیده بودم
و هنوز نمیتوانستم بگویم: اسب من
من فقط سفیدی اسب را گریستم
اسب مرا درو کردند
آذر ۲۰, ۱۳۹۹ — ۱۱:۰۴ ق٫ظ
چقدر خیال انگیز و جادویی ست این شعر