خستهام از شب
و شاید از باد و شاید باران
و یا گریهی پرندهای در بیشهزار
که روزگار رفته
و دردهایش را به یاد آورده است
غرق در افکارم
احساس میکنم که
دستهای ژوئن پیر خسته
قلبام را از فروپاشی بازمیدارد
تا به زندگی ادامه دهم
خستهام از شب و دلتنگ توام
ای عشق غرق در اشک
در آرزوی توام
گویی به تازهگی مرا ترک کردهای
گویی به تازهگی تنها شدهام
حال آنکه سالهاست
از کنارم رفتهای
همچنان به زندگی
ادامه میدهم
اما آوای قلبام
به زیبایی روزهای گذشته نیست
خستهام و آن درد کهنه
روحام را آزرده است
چونان رودخانهای
که ناگاه طغیان میکند
و آببند را میشکند
و هر آنچه را در راه است
ویران میکند
همچون کشتی شکستهام
که جز بادبانی سفید
هیچ از آن برجای نمانده است
از قلب شکستهام نوایی جز
درد و اندوه به گوش نمیرسد…
دیدگاهتان را بنویسید
برای نوشتن دیدگاه باید وارد بشوید.