سفرِ دشوار ما به پایان رسیده
ای ناخدا، ناخدای من!
کشتی
از پسِ همهی صخرهها برآمده
و اینک
این پاداشی که در پیاش بودیم؛
لنگرگاه نزدیک است
آوای زنگها را میشنوم
جماعت هلهله میکنند
و هیبتِ کشتی را
نظاره میکنند…
اما ای دل! ای دل من!
ای قطرههای سرخ خونی که فرومیچکید!
جایی بر عرشهی کشتی
ناخدای من دراز کشیده
سرد و بیجان
فرو افتادهست.
ای ناخدا، ناخدای من!
برخیز!
و صدای زنگها را بشنو
پرچمها برای تو میرقصند
شیپورها
برای تو میخوانند
دستهگلها و روبانها
برای پذیره از تو
به هم آمیختهاند،
ازدحام ساحل برای توست،
تو را میخوانند جماعتی
که بیقرار به هر سو میروند و سرک میکشند…
ناخدا، پدر عزیز من اینجاست
سرش را
بر بازوانام میگذارم.
انگار خواب میبینم
که تو سرد و بیجان
بر عرشهی کشتی افتادهیی…
ناخدای من
لباناش سنگ و رنگپریده،
پاسخام نمیگوید.
بازوان مرا درنمییابد
در او نه تپشیست، نه تصمیمی…
کشتی به سلامت پهلو گرفته
از سفرِ هول
کشتیِ فاتح
به پیش میآید
با بار غنیمتهایش
هلهله کن ای دریاکنار!
بخروشید ای جرسها…
من اما
غرقِ اندوه قدم میزنم
بر عرشهای که بر آن
ناخدای من دراز کشیده،
سرد و مرده افتاده است.
دیدگاهتان را بنویسید
برای نوشتن دیدگاه باید وارد بشوید.