روزی ما دوباره کبوترهایمان را پیدا خواهیم کرد
و مهربانی دست زیبایی را خواهد گرفت
روزی که کمترین سرود
بوسه است
و هر انسان
برای هر انسان
برادری ست
روزی که دیگر درهای خانهشان را نمیبندند
قفل افسانهایست
و قلب
برای زندگی بس است
ادامه شعر
روزی ما دوباره کبوترهایمان را پیدا خواهیم کرد
و مهربانی دست زیبایی را خواهد گرفت
روزی که کمترین سرود
بوسه است
و هر انسان
برای هر انسان
برادری ست
روزی که دیگر درهای خانهشان را نمیبندند
قفل افسانهایست
و قلب
برای زندگی بس است
ادامه شعر
من درد در رگانم
حسرت در استخوانم
چیزی نظیر آتش در جانم پیچید
سر تا سر وجود مرا گویی چیزی بهم فشرد
تا قطره ای به تفتگی خورشید جوشید از دو چشمم
از تلخی تمامی دریاها در اشک ناتوانی خود ساغری زدم
آنان به آفتاب شیفته بودند زیرا که آفتاب تنهاترین حقیقتشان بود
احساس واقعیتشان بود
با نور و گرمیش مفهوم بی ریای رفاقت بود
با تابناکی اش مفهوم بی فریب صداقت بود
ای کاش می توانستند از آفتاب یاد بگیرند
که بی دریغ باشند در دردها و شادیهاشان حتی با نان خشکشان
و کاردهایشان را جز از برای قسمت کردن بیرون نیاورند
ادامه شعر
جلو خودم را نگاه کردم
در جمعیت تو را دیدم
میان گندمها تو را دیدم
زیر درختى تو را دیدم.
در انتهاى همه سفرهایم
در عمق همه عذابهایم
در خَم همه خندهها
سر بر کرده از آب و از آتش،
ادامه شعر
این است عطر خاکستری هوا که از نزدیکی صبح سخن میگوید.
زمین آبستن روزی دیگر است.
این است زمزمهی سپیده
این است آفتاب که بر میآید.
تکتک، ستارهها آب میشوند
و شب
بریدهبریده
به سایههای خرد تجزیه میشود
و در پس هر چیز
پناهی میجوید.
و نسیم خنک بامدادی
چونان نوازشیست.
عشق ما دهکدهییست که هرگز به خواب نمیرود
نه به شبان و نه به روز،
و جنبش و شور حیات
یک دم در آن فرو نمینشیند.
ادامه شعر
گر بدین سان زیست باید پست
من چه بی شرمم اگر فانوس عمرم را به رسوایی نیاویزم
از بلند کاج خشک کوچه ی بن بست
گر بدین سان زیست باید پاک
من چه ناپاکم اگر ننشانم از ایمان خود، چون کوه
یادگاری جاودانه برتراز بی بقای خاک
اکولالیا | #احمد_شاملو
رفتم راستهى پرندهفروشها و
پرندههایى خریدم
براى تو اى یار
رفتم راستهى گلفروشها و
گلهایى خریدم
براى تو اى یار
رفتم راستهى آهنگرها و
زنجیرهایى خریدم
زنجیرهاى سنگینى براى تو اى یار
ادامه شعر
کلمات بینوا
غرقهى اشک و خیس ِ مرارت
تعمید دوباره مىیابند.
پرنده گانى که بالهاى خود را باز مىآفرینند
به پرواز درمىآیند
به نغمه سرایى مىپردازند
و کلماتى که نهان مىکنند
کلمات آزادى ست.
ادامه شعر
عاشقان
سرشکسته گذشتند،
شرمسارِ ترانههای بیهنگامِ خویش.
و کوچهها
بیزمزمه ماند و صدای پا.
سربازان
شکسته گذشتند،
خسته
بر اسبانِ تشریح،
و لَتّههای بیرنگِ غروری
نگونسار
بر نیزههایشان.
ادامه شعر
خوابید آفتاب و جهان خوابید
از برج فار، مرغک دریا، باز
چون مادری به مرگ پسر، نالید
گرید به زیر چادر شب، خسته
دریا به مرگ بخت من، آهسته.
سر کرده باد سرد، شب آرام است.
از تیره آب ـ در افق تاریک ـ
با قارقار وحشی اردکها
آهنگ شب به گوش من آید؛ لیک
در ظلمت عبوس لطیف شب
من در پی نوای گمی هستم.
زینرو، به ساحلی که غمافزای است
از نغمههای دیگر سرمستم
ادامه شعر
این
فصلِ دیگریست
که سرمایش
از درون
درکِ صریحِ زیبایی را
پیچیده میکند.
یادش به خیر پاییز
با آن
توفانِ رنگ و رنگ
که برپا
در دیده میکند!
هم برقرارِ منقلِ اَرزیزِ آفتاب،
خاموش نیست کوره
چو دیسال:
ادامه شعر
کپی رایت © 2024 اِکولالیا – آرشیو شعر جهان
طراحی توسط Anders Noren — بالا ↑