سیسال گذشته از آن پاییزِ دور
سیسال گذشته از عکسهای ریتا
سیسال گذشته از خوشهای که عمرش
به نگهبانی گذشت
در آن پاییزِ دور.
روزی دل به تو میبندم
به سفر میروم
و گنجشکها
پر میگشایند
بهنامِ من
کشته میشوند
بهنامِ من.
سیسال گذشته از آن پاییزِ دور
سیسال گذشته از عکسهای ریتا
سیسال گذشته از خوشهای که عمرش
به نگهبانی گذشت
در آن پاییزِ دور.
روزی دل به تو میبندم
به سفر میروم
و گنجشکها
پر میگشایند
بهنامِ من
کشته میشوند
بهنامِ من.
گرمی آتش خورشید فسرد
مهرگان زد به جهان رنگ دگر
پنجه خسته این چنگی پیر
ره دیگر زد و آهنگ دگر
زندگی مرده به بیراه زمان
کرده افسانه هستی کوتاه
جز به افسوس نمیخندد مهر
جز به اندوه نمی تابد ماه
باز در دیده غمگین سحر
روح بیمار طبیعت پیداست
باز در سردی لبخند غروب
رازها خفته ز ناکامی هاست
شاخهها مضطرب از جنبش باد
ادامه شعر
در اولین باد پائیزی
برگ کوچکی به اطاقم آمد
که نمیشناختم.
اکولالیا | #عباس_کیارستمی
ارسال کننده سالار یزدانی
آسمانش را گرفته تنگ در آغوش
ابر؛ با آن پوستین سرد نمناکش
باغ بیبرگی،
روز و شب تنهاست،
با سکوت پاک غمناکش
ساز او باران، سرودش باد
جامهاش شولای عریانیست
ور جز اینش جامهای باید
بافته بس شعلهی زرتار پودش باد
گو بروید ، یا نرود، هرچه در هر جا که خواهد، یا نمیخواهد
باغبان و رهگذران نیست
باغ نومیدان
چشم در راه بهاری نیست
ادامه شعر
بیا که طعنه به شیراز میزند تبریز
شب است و باغ گلستان خزان ریاخیز
ستاره، گرچه به گوش فلک شود آویز
به گوشوار دلاویز ماه من نرسد
گشوده پردهی پاییز خاطراتانگیز
به باغ یاد تو کردم که باغبان قضا
بهار عشق و شبابست این شب پائیز
چنان به ذوق و نشاط آمدم که گوئی باز
به عشوه باز دهندش به باد رخت و جهیز
عروس گل که به نازش به حجله آوردند
ادامه شعر
اگر در پاییز می آمدی،
تابستان را جارو می کردم
با نیمی خنده، نیمی ضربه،
آنچه زنان خانهدار با مگسی میکنند.
اگر تا یکسال دیگر میدیدمت،
ماهها را بدل به توپهایی میکردم،
و در کشوهای جداگانه میگذاشتم،
تا زمانشان برسد.
اگر قرن ها تاخیر میکردند،
با دست میشمردمشان،
و آنقدر از آنها کم میکردم،
که انگشتانم به جزیره ون دیمنس* بیفتد.
ادامه شعر
دوش ، از دل شوریده سراغی نگرفتی
بر سینه ، غمی هشتی و داغی نگرفتی
ای چشم و چراغ شب تاریک فریدون
افتادم و دستم به چراغی نگرفتی
پاییز ِ دل انگیز سبکسایه ، گذر کرد
بر کام دلم ، گوشه ی باغی نگرفتی
روزان و شبانت ، همه در مشغله بگذشت
لختی ننشستی و فراغی نگرفتی
در حسرت آغوش تو خون شد دل و یکروز
در بازوی من ، دامن راغی نگرفتی
بر گو چه شد ای بلبل خوش نغمه ، که از لطف
دیگر خبر از لانه ی زاغی نگرفتی
گلزار فریدونی و این طرفه که یک عمر
بوییدت و او را به دماغی نگرفتی
دیر هنگام
در شبی پاییزی
پر هستم از کلمات تو
کلماتی ابدی
مانند زمان ، همانند ماده
برهنه ، چنان چشم
سنگین ، به سان دست
و درخشان ، همانند ستاره ها
کلمات تو ، سوی من آمدند
کلماتی از قلب ذهنت
از پوست و استخوان ات
ادامه شعر
تقصیر تو نیست
هرچه هست زیر سر پاییز است
که به نسیمی عقل را میرباید
تا دل
بی اگر و امایی
تنگ تو شود
ادامه شعر
از چهره طبیعت افسونکار
بر بسته ام دو چشم پر از غم را
تا ننگرد نگاه تب آلودم
این جلوه های حسرت و ماتم را
پاییز، ای مسافر خاک آلود
در دامنت چه چیز نهان داری
جز برگ های مرده و خشکیده
دیگر چه ثروتی به جهان داری
جز غم چه می دهد به دل شاعر
سنگین غروب تیره و خاموشت؟
جز سردی و ملال چه می بخشد
بر جان دردمند من آغوشت؟
در دامن سکوت غم افزایت
اندوه خفته می دهد آزارم
آن آرزوی گمشده می رقصد
در پرده های مبهم پندارم
پاییز ای سرود خیال انگیز
پاییز، ای ترانهء محنت بار
پاییز، ای تبسم افسرده
بر چهرهء طبیعت افسونکار
اکولالیا | #فروغ_فرخزاد
تهران-مهرماه ۱۳۳۳ از دفتر اسیر
کپی رایت © 2024 اِکولالیا – آرشیو شعر جهان
طراحی توسط Anders Noren — بالا ↑