اِکولالیا - آرشیو شعر جهان

لیست شاعران

نتلایج جستجو برای "پاییز" (صفحه 3 از 7)

گروس عبدالملکیان

درخت که می شوم تو پاییزی

درخت که می شوم
تو پائیزی
کشتی که می شوم
تو بی نهایت طوفانها
تفنگت را بردار
و راحت حرفت را بزن

اکولالیا | #گروس_عبدالملکیان

اکتاویو پاز

سنگ و آفتاب

بیدی از بلور، سپیداری از آب،
فواره‌ای بلند که باد کمانی‌اش می‌کند،
درختی رقصان اما ریشه در اعماق،
بستر رودی که می‌پیچد، پیش می‌رود،
روی خویش خم می‌شود، دور می‌زند
و همیشه در راه است:
کوره‌راه خاموش ستارگان
یا بهارانی که بی‌شتاب گذشتند،
آبی در پشتِ جفتی پلکِ بسته
که تمام شب رسالت را می‌جوشد،
حضوری یگانه در توالی موج‌ها،
موجی از پس موج دیگر همه‌چیز را می‌پوشاند،
قلمروی از سبز که پایانیش نیست
چون برق رخشان بال‌ها
آنگاه که در دل آسمان باز می‌شوند،

کوره‌راهی گشاده در دلِ بیابان
از روزهای آینده،
و نگاه خیره و غمناک شوربختی،
چون پرنده‌ای که نغمه‌اش جنگل را سنگ می‌کند،
و شادی‌های بادآورده‌ای که همچنان از شاخه‌های پنهان
بر سر ما فرومی‌بارد،
ساعات نور که پرندگانش به منقار می‌برند،
بشارت‌هایی که از دست‌هامان لب پر می‌زند،

ادامه شعر

گئورگ تراکل

سباستین در رویا

مادر نوزاد را برد در ماهِ سپید،
در سایه­ ی درختِ گردو و انگورِ کهن،
مست از نرمیِ خشخاش و ناله­ ی چکاوک؛
و خاموش
چهره ­ای ریشو خم شد بر او از سرِ دلسوزی

آرام در تاریکیِ پنجره؛ و خرت و پرت­های کهنه­ ی پدران
تباه می­ شد؛ عشق و ʼخیال­پردازیِ پاییزیʻ.

پس تاریک [شد] روزِ سال، کودکیِ غمبار،
که پسرک آرام پایین رفت در آب های سرد، پیشِ ماهی­ های سیمین،
آرامش و چهره؛
که او خود را چون سنگ پیشِ اسبانِ سیاهِ تیزپا افکند،
که ستاره­ اش در شبِ خاکستری به سراغش آمد؛

یا هنگامی که دست در دستِ یخزده­ ی مادر
غروب به گورستانِ پاییزیِ سنت پیتر رفت،
[و] لاشه­ ای نزار خاموش در تاریکیِ خوابگاه بود
و پلک­ های سردش را بر او گشود. 

ادامه شعر

پابلو نرودا

مرا فراموش نکن

منو فراموش نکن
میخوام یه چیز را بدانی
میدانی چگونه است،
اگر به ماه بلوری نگاه کنم
یا به شاخه ی قرمز پاییز اهسته در دم پنجره ام ،
اگر نزدیک اتش ،خاکستر ناملموس را لمس کنم یا تن کنده چروکیده را ،
هر چیزی مرا به سوی تو می‌کشاند
انگاره هر چیزی که وجود دارد
،رایحه ،نور ،فلزات، قایق‌کوچکی بودن در حرکت بسمت جزیرهایت در انتظارمن ،
خوب ،حالا،
اگر ارام ارام دست از دوست داشتن من بکشید

ادامه شعر

گئورگ تراکل

هلیان

در دقایق مجرد زهن 
دل انگیز است قدم زدن در آفتاب 
گذشتن از از پرچینهای عسلی تابستان 
صدای نرم قدم هایمان می پیچد در چمن؛ با این همه پسر خدا 
برای همیشه در مرمر خاکستری به خواب می رود. 

در شامگاهِ بهارخواب با شراب کهنه مست می شویم. 
هلوی سرخ وش از میان برگ ها می تابد 
موسیقی ملایم، خنده شادمانه 

دلفریب است آرام شب دشت تاریک 
چوپان ها و اختران سپید را ملاقات می کنیم. 
وقتی که پاییز سر رسیده 
روشنای تیز سوسو می زند در بیشه 
ما در امتداد حصارهای سرخ خموش پرسه می زنیم. 
و چشم هایمان درشگفت دنبال می کند پرواز پرندگان را. 
در شامگاه کف آب در کوزه های تدفین ته نشین می شود. 

ادامه شعر

گئورگ تراکل

در سفر

در شامگاه به تالار مرگ بردند غریبه را
بوی دلپذیر قیر، خش خش نرم درختان قرمز چنار؛
پرواز تار زاغچه ها؛ پاسبانی گمارده شد در میدان.
خورشید غروب کرده در ملافه های سیاه؛
همواره در رجعت است این شامگاه عتیق.
در اتاق مجاور سوناتی از شوبرت می نوازد دختر
لبخندش به آرامی ته نشین می شود در چشمه متروک
آه چه عتیق است تبار ما.
کسی پایین در باغ زمزمه می کند؛ کسی به خود وانهاده این آسمان تاریک را.
عطر خوشی دارند سیب های روی میز؛ مادربزرگ روشن می  کند شمع های طلایی را.

آه چه ملایم است این پاییز.
قدم های ما به صدا درمی آیند زیر درختان بلند تفرج گاه قدیمی نرمک نرمک.
وه چه موقر است رخسار یاقوت گرگ و میش.
آبی از قدم های تو سرچشمه می گیرد، چه رازآلود سکوت سرخ دهانت
محاط شده با ملالت برگ های خموده، طلای مکدر آفتابگردان های رو به زوال.

ادامه شعر

هالینا پوشویاتوسکا

چشمه‌ها

ای برگ 
مرا با سبزی خود در آغوش بگیر! 
من درخت برهنه ی پاییزم، 
که می لرزم. 
ای باران 
مرا سیراب کن! 
من ماسه های کویرم، 
از سرزمین‌ گرم و خشک. 
باد الک می شود 
با گذر از میان دستانم . 
گرم کن مرا 
ای تو  که خورشیدی !
من از پیش ترها ، اینجا ایستاده ام !
پنهان شده در کلمات!
چون سایه ی درختان
بر چشمه های جوشان … 

نصرت رحمانی

رسالت بیگانه‌گی ما

و شب‌هنگام
چون جرم سایه‌ها
در هرم تیرگی
تبخیر می‌شدیم

در پرسه‌های شبان‌گاهی
بر جاده‌های پرت مه‌آلود
چون برگ‌های مرده‌ی پاییز
دنبال یک‌دیگر
زنجیر می‌شدیم
در زیر پای ره‌گذر مست لحظه‌ها
تسلیم می‌شدیم، لگدکوب می‌شدیم
نابود می‌شدیم

ادامه شعر

نزار قبانی

نام تو

امروز نیاز دارم که نام‌ات را بر زبان بیاورم؛
و مشتاق تک‌تک حروف نام تو هستم، مثل کودکی که مشتاق یک تکه‌ شیرینی‌ست.
مدت‌هاست که نام‌ات را بالای نامه‌هایم ننوشته‌ام؛
و آن را همچون خورشیدی بالای برگه نکاشته‌ام؛
و از آن گرم نمی‌شوم.

اما امروز که پاییز به من تاخته؛
و پنجره‌هایم را گرفته،
نیاز دارم که نام‌ات را بر زبان بیاورم.
نیاز دارم که آتش کوچکی برافروزم.
به لباس نیاز دارم،
به پالتو؛
و به تو
ای ردای بافته‌شده از شکوفه‌ی پرتقال
و گل‌های شب‌بو!

ادامه شعر

پل سلان

زمان مضطرب

پاییز از دستان من برگ می‌خورد.
ما با هم دوستیم:
از دیوانگی سرپناه زمان و ما راه رفتن را به او آموختیم:
حالا زمان به پوستۀ خود بازگشته

در آینه یکشنبه است
در رؤیا اتاقی برای خواب
دهان‌های ما حرف راست می‌زنند

چشمان من حرکت می‌کنند به پایین
برای درآمیختن با تنها عشقم
ما به هم نگاه می‌کنیم
در تاریکی کلمات را رد و بدل می‌کنیم
ما به هم عشق می‌ورزیم مثل
خشخاش و مرور خاطرات
ما می‌خوابیم شبیه شراب در صدف‌ها

ادامه شعر
Olderposts Newerposts

کپی رایت © 2024 اِکولالیا – آرشیو شعر جهان

طراحی توسط Anders Norenبالا ↑

×