اِکولالیا - آرشیو شعر جهان

لیست شاعران

نتلایج جستجو برای "پاییز" (صفحه 4 از 7)

هالینا پوشویاتوسکا

دست‌های تو

دست‌های تو 
چند سال دارند!؟
درختانی در هم تنیده! 
موهایم را  که نوازش کنی،
بهار می‌رسد!
عطر بیدار شدن ریشه‌ها، 
زمزمه زمین،
پاییز را میخکوب می‌کند!
در میان خشکی انگشتانت 
نسیم بهار می‌رقصد،

ادامه شعر

محمد مختاری

نرفته باز می‌آیی

برای شنیدن نسخه صوتی نیاز به فیلتر شکن دارد 👇

نرفته باز می‌آیی
و چرخ می‌خوری و آفتاب پاییزی
نشان پروازت را
بر خاک
چو نقطه‌ای کمرنگ
و دور می‌یابد.

چه تنگ حوصله است آسمانت
که سایه ی برگی لرزان می پوشاندت.

نگاه کن
نگاه استوایی
تمام قاره‌ها را گرم کرده است.
و آن زمان که در اقصای نور
ستاره‌ای دنباله‌دار
مدار عالم را می‌گسترد
همین تویی که در این دایره
مجال کوتاهت را دوره می‌کنی
و بال می زنی و چشم‌هایت
از گشتن
درون تیرگی و خون و باد
می‌لرزد.

ادامه شعر

غاده السمان

به من بیاموز

به من بیاموز
چگونه عطر به گل سرخ‌اش باز می‌گردد
تا من به تو بازگردم
مادر!
به من بیاموز
چگونه خاکستر،دوباره اخگر می‌شود
و رودخانه، سرچشمه
و آذرخش‌ها، به ابر
و چگونه برگ‌های پاییز دوباره به شاخه‌ها
باز می‌گردد
تا من به تو بازگردم
آنگه که صدای تو را می‌شنوم
می‌پندارم
که می‌توانم دیگر بار از تو شعله‌ور شوم
و بر مدخل کشت‌زاران‌ات،
بارها و بارها جان دهم
اینجا هر انچه برای من آزار دهنده است
یافت نمی‌شود.

ادامه شعر

آفاناسی فیت

مُژگان طلایی

خسته‌ام از زندگی 
و نیرنگِ آرزو‌ها 
وقتی که در جدالِ جان 
مغلوب‌شان می‌شوم 
و روز و شب 
دیدگانم را می‌بندم و 
گه‌گاه 
غریبانه 
چشم می‌گشایم. 
ظلماتِ زندگیِ هر روزه نیز 
تیره‌تر است 
چندان که در پسِ صاعقه‌ی رخشانِ پاییز 
تاریک می‌شود 
و تنها 
مُژگان طلاییِ ستارگان 
به مانند‌ه‌ی ندایی صمیمانه 
می‌درخشند. 
و آن‌قدر بی‌کرانیِ آتش‌ها زلال است 
و آن‌قدر این ورطه‌ی اثیری نزدیک است 

ادامه شعر

اندره آدی

سوار سرگردان

ما تاخت و تاز کور و بی مقصد
سواری سرگردان از روزگاران پیشین را شنیدیم
ارواح گرفتار جنگل های غرق شده
همچون مرداب های قدیمی بیدارشده با آه
ضجه زدند.
اینجا و آنجا درختزاران و بیشه زاران
بسته در زخم بندها تنگاتنگ یک نبرد
اشباح قصه های قدیمی زمستانی
اکنون برخاسته اند با حیاتی یکباره
اینجا درختزاران ، اینجا بیشه زاران
اینجا نوای دلگیر همسرایان دیرین سال
پوشیده در مهی تیره
از دوران جنگاوری
نجیب زادگان دلیر و مهیب ما.
روزهای پاییزی خلوت و دلگیراند

ادامه شعر

نادر ابراهیمی

نمی‌شود که بهار از تو سبزتر باشد

نمی‌شود که بهار از تو سبزتر باشد
گُل از تو گُلْگون‌تر
اُمید، از تو شیرین تر.

نمی‌شود، پاییز
-فضای نمناکِ جنگلی‌اش
برگ‌های خسته‌ی زردش-
غمگین‌تر از نگاه تو باشد.

نمی‌شود، می‌دانم، نمی‌شود آوازی
که مردی روستایی و عاشق
با صدایی صاف
در عماقِ درّه می‌خوانَد
در شمالِ شمال
رنگین‌تر از صدای تو باشد
نمی‌شود که بهار از تو سبزتر باشد.

ادامه شعر

گیوم آپولینر

سورنجان‌ها

سبزه زهرآگین ولی زیبا بُوَد در پاییز 
گاوها حین چرا در آنجا 
نرم نرمک سَم به جسم خویشتن اندرکنند 
گل حسرت آبی و یاسی رنگ 
گل دهد در آنجا، چشم‌های تو به رنگ آن گل 
نیلگون همچو کبودی شان اند و به ماننده‌ی این پاییزاند 
ذره ذره می‌شود مسموم بهر چشم‌هایت عمر من 
کودکان مدرسه سر می‌رسند با غوغا 
تن‌شان در کرباس لبشان نغمه‌ی ساز 
می‌کنند آن طفلان گل حسرت‌ها را که شبیه‌اند به مادرهایی 
دُختِ دخترهاشان و  به رنگ پشت پلکان تُو‌ اند 

ادامه شعر

گیوم آپولینر

خزان نا خوش

ای خزان ناخوش و دلپسند 
آنگاه که تندباد بر گلستان‌ها بوزد 
و برف بر باغستان‌ها ببارد 

هان بیچاره خزان 
تو جان خواهی سپرد 

در سپیدی و سرشاری برف و میوه‌های رسیده بمیر 
در اوج آسمان قرقی‌ها بال می‌گسترند 
بر فراز سر ناز پریزادان سبز گیسو 
و نو باوه‌هایی که هرگز دل نسپرده‌اند 

در کوره راه‌های دوردست 
گوزن‌ها نعره زدند 

ادامه شعر

نزار قبانی

بیروت می‌سوزد و من تو را دوست دارم

۱
هنگامی که بیروت می‌سوخت
و آتش نشان‌ها لباس سرخ بیروت را می‌شستند
و تلاش می‌کردند تا
گنجشککان روی گل‌های گچبری را آزاد کنند.
من پابرهنه در خیابان‌ها
بر آتش‌های سوزان و ستون‌های سرنگون
و تکه‌های شیشه‌های شکسته می‌دویدم
در حالی که چهره‌ی تو را که بود چون کبوتری محصور
جستجو می‌کردم
در میان زبانه‌های شعله‌ور
می‌خواستم به هر قیمتی
بیروت دیگرم را نجات دهم
همان بیروتی که تنها… مال تو… و مال من بود
همان بیروتی که ما دو را
در یک زمان آبستن شد
و از یک پستان شیر داد
و ما را به مدرسه یدریا فرستاد
آن جا که از ماهی‌های کوچک
اولین درس‌های سفر را و
اولین درس‌های عشق را یاد گرفتیم
همان بیروتی که آن را
در کیف‌های مدرسه‌مان با خود می‌بردیم
و آن را در میان قرص‌های نان
و شیرینی کُنجد
و در شیشه‌های ذرت می‌گذاشتیم
و همانی که آن را
در ساعات عشق بازی بزرگمان
بیروت تو
و بیروت من
می‌نامیدیم

ادامه شعر

پابلو نرودا

اگر فراموشم کنی

یک چیز را می‌خواهم بدانی
می‌دانی که چه جور است
اگر من از پنجره‌ام به ماه روشن،
به شاخه‌ی سرخِ پاییزِ سست نگاه می‌کنم
اگر برِ آتش خاکستر نامحسوس
یا تنه چروکیده کُنده‌ای را لمس می‌کنم
همه چیز مرا به تو می‌کشاند
انگار هر چه وجور دارد
رایحه‌ها و عطر‌ها، نورها و فلزات
قایق‌های کوچکی بودند
که مرا به سوی جزیره‌های تو می‌رانند که در انتظار مَنَنَد
باری، حالا
اگر کم‌کم دست از دوست داشتنم برداری
من هم کم‌کم از عشقت دست می‌کشم
اگر ناگهان فراموشم کنی
در انتظارم نباش

ادامه شعر
Olderposts Newerposts

کپی رایت © 2024 اِکولالیا – آرشیو شعر جهان

طراحی توسط Anders Norenبالا ↑

×