نمیشود که بهار از تو سبزتر باشد
گُل از تو گُلْگونتر
اُمید، از تو شیرین تر.
نمیشود، پاییز
-فضای نمناکِ جنگلیاش
برگهای خستهی زردش-
غمگینتر از نگاه تو باشد.
نمیشود، میدانم، نمیشود آوازی
که مردی روستایی و عاشق
با صدایی صاف
در عماقِ درّه میخوانَد
در شمالِ شمال
رنگینتر از صدای تو باشد
نمیشود که بهار از تو سبزتر باشد.
و اشعار منتخب روزانه را بخوانید
وَ – صدای شیههی اسبی تنها در ارتفاعِ کوه
وَ – صدای گریهی سردابْرود
– زمانی که تنگهی وَنْدارْبُن را میساید–
وَ – صدای عابرِ پیری که آب میخواهد
به عُمقِ یک سلامِ تو باشد.
شبهنگام
که خستهییم از کار
که خستهییم از روز
که خستهییم از تکرار.
نمیشود که بهار از تو سبزتر باشد.
نمیشود که تو باشی، به مهربانی مهتاب
در آن زمان که روحِ درمندِ ولگردم
بستری میجوید
بالینی میخواهد
تا شاید دَمی بیاساید
نمیشود که تو باشی به مهربانی مهتاب
وَ این روحِ دردمندِ ولگرد
باز هم کوله را زمین نگذارد
و سر را بر زانوی مهربانی تو.
نمیشود که بهار از تو سبزتر باشد
شکوفه از تو شاداب تر
پاییز، از تو غمگینتر.
نمیشود که تو باشی و شعر هم باشد
نمیشود که باشی، ترانه هم باشد
نمیشود که تو باشی، گُلدانِ یاس هم باشد
نمیشود که تو باشی، بلور هم باشد
نمیشود که شب هنگام
عِطرِ نگاهِ تو باشد
«محبوبههای شب» هم باشند.
نمیشود که تو باشی، من عاشقِ تو نباشم
نمیشود که تو باشی
دُرست همینطور که هستی
وَ من، هزاربار خوب تر از این باشم
وَ باز، هزاربار، عاشقِ تو نباشم.
نمیشود، میدانم
که بهار از تو سبز تر باشد.
دیدگاهتان را بنویسید