درختان گوجه
شکوفه پوشند
اول،هلوی وحشی به شکوفه مینشیند
بعد گوجه.
عشق من
بنشینیم زانو به زانو
روی چمن
هوا خوشگوار است و روشن
-اما هنوز گرم نیست-
بادامها سبزند و کُرکدار
نرمِ نرم
سرخوشم
چرا که هنوز زندهایم
شاید پیشتر از اینها میمردیم
درختان گوجه
شکوفه پوشند
اول،هلوی وحشی به شکوفه مینشیند
بعد گوجه.
عشق من
بنشینیم زانو به زانو
روی چمن
هوا خوشگوار است و روشن
-اما هنوز گرم نیست-
بادامها سبزند و کُرکدار
نرمِ نرم
سرخوشم
چرا که هنوز زندهایم
شاید پیشتر از اینها میمردیم
این روزها اینگونهام،ببین
دستم چه کُند پیش میرود
انگار هر شعر باکرهای را نوشتهام
پایم چه خسته میکشدم
گویی کت بسته از خم هر راه رفتهام
تا زیر هر کجا.
حتی شنودهام هر بار شیون تیر خلاص را
ای دوست این روزها با هر که دوست میشوم
احساس میکنم آنقدر دوست بودهام که
وقت خیانت است.
تو را به شبی بی ستاره مانند کردم
نه به خاطر چشمانت
تو را به خوابی بی رویا مانند کردم
نه بخاطر آوازهایت
ترس از ماشین پلیس و توقیف در مسیر
ترس از به خواب رفتن در شب
ترس از به خواب نرفتن
ترس از گذشتهی بازگشته
ترس از این دَمی که پر میگیرد
ترس از تلفنی که نیمه شب زنگ میخورد
ترس از صاعقهها
ترس از نظافتچی با لکه ای بر گونهاش
ترس از سگهایی که گفته شده گاز نمیگیرند
ترس از تشویش
ترس از شناسایی جسد یک دوست
ترس از بی پول شدن
ترس از ثروتمند بودن، اگر چه مردم این را باور نمیکنند
همیشه با منی
در هر آوایی
و هر حرکتی ساده
به سان خمیدن پیشانی بر دستها
پرش پلکها
و لبخند آرام اندیشهای ژرف
این تویی که با منی.
خاموشی لبها
تپشهای قلب و نوازش دستها تو را از آنِ من نمیکنند
یا واژهای که آوازی دلنواز را فراز میبرد
گویی یک موج و تاریکی مرا در مینوردد
صبح از دریچه سر به درون میکشد به ناز
وز مشرقِ خیال
تو
صبحِ تابناکتری را
سر در کنار من
با چهره شکفته چو گلهای نسترن
لبخند میزنی
من
آفتاب پاکتری را
در نوشخندِ مهر تو میبینم
در مطلعِ بلند شکفتن
من
روز خویش را
با آفتاب رویِ تو
کز مشرق خیال دمیده ست
آغاز میکنم
من با تو مینویسم و میخوانم
من با تو راه میروم و حرف میزنم
وز شوق این محال :
که دستم به دستِ توست
هیچ کس از من نپرسید
که در کدام خانه، در کجا، پشت کدام میز
در کدام تختخواب و در کدام مملکت
دوست دارم راه بروم، بخورم، بخوابم
و یا چه کسی را از ترس دوست داشته باشم
باران گرفت نیزه و قصد مصاف کرد
آتش نشست و خنجر خود را غلاف کرد
گویی که آسمان سر نطقی فصیح داشت
با رعد سرفه های گران سینه صاف کرد
تا راز عشق ما به تمامی بیان شود
با آب دیده آتش دل ائتلاف کرد
جایی دگر برای عبادت نیافت عشق
آمد به گرد طایفه ی ما طواف کرد
خنکایِ آرامِ رخسارِ رود
از من
بوسه ای خواست.
کپی رایت © 2025 اِکولالیا – آرشیو شعر جهان
طراحی توسط Anders Noren — بالا ↑