باران گرفت نیزه و قصد مصاف کرد 
آتش نشست و خنجر خود را غلاف کرد

گویی که آسمان سر نطقی فصیح داشت
با رعد سرفه های گران سینه صاف کرد 

تا راز عشق ما به تمامی بیان شود 
با آب دیده آتش دل ائتلاف کرد 

جایی دگر برای عبادت نیافت عشق 
آمد به گرد طایفه ی ما طواف کرد

اشراق هر چه گشت ضریحی دگر نیافت 
در گوشه ای ز مسجد دل اعتکاف کرد 

تقصیر عشق بود که خون کرد بی شمار 
باید به بی گناهی دل اعتراف کرد