می توانم در اندوه دست و پا بزنم
در همه ی برکه هایش
به آن عادت کرده ام
اما کوچک ترین تکان خوشی
پاهایم را سست می کند
و همچون مستان راهم را نمی شناسم
مگذار کسی خنده ای کند
مستی ام از آن شراب تازه بود
همین!
ادامه شعر
می توانم در اندوه دست و پا بزنم
در همه ی برکه هایش
به آن عادت کرده ام
اما کوچک ترین تکان خوشی
پاهایم را سست می کند
و همچون مستان راهم را نمی شناسم
مگذار کسی خنده ای کند
مستی ام از آن شراب تازه بود
همین!
ادامه شعر
جلو خودم را نگاه کردم
در جمعیت تو را دیدم
میان گندمها تو را دیدم
زیر درختى تو را دیدم.
در انتهاى همه سفرهایم
در عمق همه عذابهایم
در خَم همه خندهها
سر بر کرده از آب و از آتش،
ادامه شعر
چه کار از من برآید شعرم ، ای شعر
جُز این کز من بزاید شعرم ای شعر
کی ام من یا چه در من با لب تو
جهان خود را سراید ،شعرم، ای شعر
شب ، در آفاق تاریک مغرب
خیمه اش را شتابان برافراشت
آسمان ها همه قیرگون بود
برف ، در تیرگی دانه می کاشت
من ، هراسان در آن راه باریک
با غریو درختان تنها
می دویدم چو مرغان وحشی
بر سر بوته ها و گون ها
گاهی آهنگ پای سواری
می رسید از افق های خاموش
بادی آشفته می آمد از دور
تا مگر گیرد او را در آغوش
من زمانی نمی ماندم از راه
گویی از چابکی می پریدم
بوته ها ، سایه ها ، کوهساران
ادامه شعر
در تاریکی چشمانت را جستم
در تاریکی چشمهایت را یافتم
و شبم پُرستاره شد.
تو را صدا کردم
در تاریکترین شبها دلم صدایت کرد
و تو با طنین صدایم به سوی من آمدی.
با دستهایت برای دستهایم آواز خواندی
برای چشمهایم با چشمهایت
برای لبهایم با لبهایت
با تنت برای تنم آواز خواندی.
من با چشمها و لبهایت
انس گرفتم
با تنت انس گرفتم،
چیزی در من فروکش کرد
چیزی در من شکفت
من دوباره در گهوارهی کودکی خویش به خواب رفتم
و لبخند آن زمانیام را
بازیافتم.
در من شک لانه کرده بود.
دستهای تو چون چشمهیی به سوی من جاری شد
و من تازه شدم من یقین کردم
یقین را چون عروسکی در آغوش گرفتم
و در گهوارهی سالهای نخستین به خواب رفتم؛
در دامانت که گهوارهی رؤیاهایم بود.
پرندهی امید
امید، چیزی است بالدار
که بر روی ما می نشیند
و روز و شب
آوازی می خواند که هیچ کلامی ندارد
اما هرگز نیز قطع نمی شود
حتی در میان بادها و طوفان
شیرین ترین قسمت این آهنگ
همچنان به گوش می رسد
و طوفانی بس گران باید تا پرنده ی کوچکی را که
با چنین گرمی و شورانگیزی نغمه سرایی می کند
به خاموشی وادارد.
ادامه شعر
از زندان
برایت مینویسم
نزدیک به سه هزار نفر
اینجا
زندانی هستیم.
مردمی هستیم ساده
سختکوش و اندیشهورز
با پتویی مندرس
بر پشتمان.
یک پیاز و پنج دانهی زیتون
شاخهیی از نور در کوله پشتیِمان.
ادامه شعر
تاریکی به رسم خود آدم را محو میکند
به رسم خود از یادت میبرد.
برای گذشتن از این تاریکی است
آتش بر تن کردهام امشب
بسوی تو بال میزنم
به تو دل باختم
سرباز تنها
به تفنگش پناه میبرد
ادامه شعر
این است عطر خاکستری هوا که از نزدیکی صبح سخن میگوید.
زمین آبستن روزی دیگر است.
این است زمزمهی سپیده
این است آفتاب که بر میآید.
تکتک، ستارهها آب میشوند
و شب
بریدهبریده
به سایههای خرد تجزیه میشود
و در پس هر چیز
پناهی میجوید.
و نسیم خنک بامدادی
چونان نوازشیست.
عشق ما دهکدهییست که هرگز به خواب نمیرود
نه به شبان و نه به روز،
و جنبش و شور حیات
یک دم در آن فرو نمینشیند.
ادامه شعر
من
ای مادر آسمانی
اینک به دعا نشستهام
به تمثالت
ای مریم نورانی
نز برای درمانی
یا که نبردی در این عالمِ فانی
نز برای سپاس و توبه
یا پشیمانی
نز برای خویش
وین روح خشک بیابانی
بل برای روحی آواره
در این دریای بینشانی
به تو میسپارم این قدیسه را
آری
به تو، ای پناه گرمِ دنیای خزانی.
ادامه شعر
کپی رایت © 2025 اِکولالیا – آرشیو شعر جهان
طراحی توسط Anders Noren — بالا ↑