چرا زهر در آب میریزید
و خاک در نان؟
چرا پسماندههای آزادی را
در بیغولهی دزدان ریختهاید؟
چون به صدای بلند
نفرین نکردم سرنوشت تلخ دوستانم را؟
چون وفادار ماندم
به سرزمین اندوهبارم؟
اینگونه هم هست. شاعر نمیتواند زنده باشد
بی سایهی تبر جلاد بر گردن
سرنوشت این بود که جامهی گناهکارانِ پشیمان به تن کنیم
و شمع در دست و بغض در گلو گام بسپاریم.
دیدگاهتان را بنویسید
برای نوشتن دیدگاه باید وارد بشوید.