آدمها
وقتی میآیند
موسیقیشان را هم با خودشان میآورند …
ولی وقتی میروند
با خود نمیبرند !
آدمها
میآیند
و میروند
ولی در دلتنگیهایمان
شعرهایمان
رویاهای خیس شبانهمان میمانند !
آدمها
وقتی میآیند
موسیقیشان را هم با خودشان میآورند …
ولی وقتی میروند
با خود نمیبرند !
آدمها
میآیند
و میروند
ولی در دلتنگیهایمان
شعرهایمان
رویاهای خیس شبانهمان میمانند !
ای که در بَرَم نیستی
شبت چگونه گذشت؟
شباهنگام به من اندیشیدی؟
کمی آه کشیدی؟
اشک در چشمت حلقه زد،
آماده گریه شد آیا؟
زندگانیِ بی تو چه ذوقی دارد؟
غذا و سخن و هوا چه معنی دارد؟
که من در گوشهیِ دور از این جهان گم شده و بر باد رفتهام…!
من همیشه حرفهایم اشکهایی بود
که بهانه ی بغض تو بود
نمی توانستم سخنی بگویم
پشت این روزهای تنهایی
تو مرا یاد زن بودنم انداختی
و من را با عشق خود به آسمانی بردی
که ابرها احاطهاش کرده بودند برای باریدن
نه من باریدم نه تو
زیرا که ما حرفهایمان را همیشه باریده بودیم
ادامه شعر
دستان تو چند سال دارند؟
درختان پرگره
به موهای من که دست میکشند
بهار میشوند
بوی ریشههایی که از خواب برخاستهاند
زمزمه زمین
پشت خمیده پاییز را
میشکند
باد بهار
در میان انگشتان خشکیده میرقصد
ادامه شعر
باغ هایی هستند در تصرف نور ماه
که چون چنگ و عود در سکوت می لرزند
عشقت را میان انگشتانت محافظت کن
در باغچه ی آوریل جایی که تو نفس میکشی
زندگی نمی آید
دستهای تو موفق نمیشود عطوفت دیگران را
چون گلی بچیند
چون گلهایی لرزان در باد
آه اگر تن تو از جنس ماه بود
ادامه شعر
خدایان غیرانسانی به خاطر تو با هم جنگیدند
تو را در ساحل دیدم، متروک و تنها
نور را خوردم، ویران شده از بادها
و عضلات تو.
اکولالیا | #سوفیا_اندروسن
ترجمه از #سهراب_رحیمی
زمان خداحافظی می رسد
وقتی که باغچه ها تاریک می شوند
و باد از برابر می گذرد
وقتی که زمین صدا می کند
درها بسته می شود
وقتی که شب هر گرهی را در درونش باز می کند
زمان خداحافظی وقتی می رسد
که درختها صاحب روح می شوند
انگار که همه چیز روی آنها جوانه می زند
ادامه شعر
دیگر هرگز
در امتداد مسیرهای طبیعی سفر نخواهی کرد
دیگر هرگز خودت را زخم ناپذیر حس نخواهی کرد
واقعی و مسلط
ناپدید برای همیشه
آن چیزی که تو
بیش از هرچیز می جستی
حضور کامل همه چیز
ادامه شعر
وقتی شب می گریزد قرمز است
و زندگی ما
به نظر خالی، بی فایده و غریبه است
کسی نمی داند شب به کجا می رود
یا از کجا می آید
اما پژواک گام هایش
هوا را از امواج و اطاق پر می کند
و خیابان های مرده را بیدار می کند
ادامه شعر
وقت ناهار یک ساحل ویران.
آفتاب لرزان, وسیع و بیکران
همه ی خدایان را از آسمان رانده است
نوری بی وقفه می ریزد چون یک مکافات
اینجا هیچ رنجی نیست، هیچ روحی
و دریای عظیم، تنها و پیر
کف می زند.
ادامه شعر
کپی رایت © 2025 اِکولالیا – آرشیو شعر جهان
طراحی توسط Anders Noren — بالا ↑