میوه بر شاخه شدم
سنگ پاره در کف کودک
طلسم معجزتی
مگر پناه دهد از گزند خویشتن ام
چنین که
دست تطاول به خود گشاده منم
بالا بلند
بر جلوخان منظرم
چون گردش اطلسی ابر
قدم بردار
از هجوم پرنده ی بی پناهی
چون به خانه بازآیم
پیش از آنکه در بگشایم
بر تخت گاه ایوان
جلوهای کن
با رخساری که باران و زمزمه است
چنان کن که مجالی اندکک را در خور است
دیگر
دست خسته
به فرمان نیست.
که گفته است
من آخرین بازمانده ی فرزانگان زمینم؟!
من آن غول زیبایم که در استوای شب ایستاده است
غریق زلالی همه آب های جهان
و چشم انداز شیطنت اش
خاست گاه ستاره ایست.
در انتهای زمینم کومه ائی هست
آن جا که
پا در جائی خاک
هم چون رقص سراب
بر فریب عطش
تکیه می کند
در مفصل انسان و خدا
آری
در مفصل خاک و پوک ام کومه ای نااستوار هست
و بادی که بر لجّه ی تاریک می گذرد
بر ایوان بی رونق سردم
جاروب می کشد
برده گان عالی جاه را دیده ام من
در کاخ های بلند
که قلّاده های زرّین به گردن داشته اند
و آزاده مردم را
در جامه های مرقّع
که سرود گویان
پیاده به مقتل می رفته اند.
خانه ی من در انتهای جهان است
در مفصل خاک و پوک.
با ما گفته بودند:
« آن کلام مقدّس را
با شما خواهیم آموخت
لیکن به خاطر آن
عقوبتی جانفرسای را
تحمّل می بایدتان کرد.»
عقوبت جان کاه را چندان تاب آوردیم
آری
که کلام مقدّسمان
باری
از خاطر
گریخت!
دیدگاهتان را بنویسید
برای نوشتن دیدگاه باید وارد بشوید.