از این بالا
از این آشیانه کلاغ
می بینم
تجمع گروهی اندک را
همشهریان من
جمع نشوید
اینجا خبری نیست
نمایشی در کار نیست
من مشغول مردن ام هستم
خبری جز این سه سر خمیده نیست
آن پایین
سربازها می خندند
چون سربازان همه قرن ها
خبری نیست
همه انسانیم
من و شما
همان سوراخ های بینی
و همان پاها
خون
استخوان های مرا می شوید
و شما هم
قلبم
می تپد چون خرگوشی در دام
و شما هم
می خواهم بینی خداوند را ببوسم و عطسه اش را ببینم
و شما هم
بی هیچ جسارتی
بی هیچ رنجشی
می خواهم ملکوت پایین بیاید، روی میز شام،
و شما هم
می خواهم خداوند
مرا میان بازوان داغش بگیرد
و شما هم
چرا که محتاجیم
موجوداتی رنجور
همشهریان من
به خانه بروید
همین حالا
اتفاق خارق العاده ای نمی افتد
به دو نیم نخواهم شد
چشمان بی فروغم از کاسه بیرون نمی زند
بروید
همین حالا
این یک مسئله شخصی است
خدا می داند
به شما ربطی ندارد
دیدگاهتان را بنویسید
برای نوشتن دیدگاه باید وارد بشوید.