دختری در میان همسرایان کلیسا میخواند
از همهی کسانی که در سرزمینهای بیگانه واماندهاند،
از همهی کشتیهای به سوی دریا رانده،
از همهی کسانی که سرخوشیشان را از یاد بردهاند.
این گونه آوایش به سوی گنبد پر کشید،
و پرتویی از خورشید بر شانهی سفیدش درخشید،
و از ظلمات همه تماشا میکردند و میشنیدند
چه سان جامهی سفید در آفتاب میخواند.
و همه گمان میکردند که سرخوشی خواهد آمد،
که همهی کشتیها در بندرگاههای امن پناه گرفتهاند،
که همهی مردم وامانده در سرزمینهای بیگانه
خود زندگانی متینی یافتهاند.
و آوا دلانگیز بود، و آفتاب لطیف بود،
و تنها، در بالا، بر دروازههای مذبح،
درگیر با راز،- کودکی میگریست
چون هیچ کس هرگز باز نخواهد گشت
دیدگاهتان را بنویسید
برای نوشتن دیدگاه باید وارد بشوید.