در بندر آبی چشمانت
باران رنگ‌های آهنگین می‌وزد
خورشید و بادبان‌های خیره‌کننده
سفر خود را در بی‌نهایت تصویر می‌کنند
در بندر آبی چشمانت
پنجره‌ایست
گشوده به دریا
پرندگانی در دور دست
به جستوی سرزمین‌های به دنیا نیامده
در بندر آبی چشمانت
برف در تابستان می‌آید
کشتی‌هایی با بار فیروزه
که دریا را در خود غرقه می‌سازند
بی‌آنکه خود غرق شوند

در بندر آبی چشمانت
بر صخره‌های پراکنده می‌دوم چون کودکی
عطر دریا را به درون می‌کشم
و خسته باز می‌گردم چون پرنده‌ای…


در بندر چشم‌های کبود تو
باران‌هایی از نور شنیدنی است
و خورشیدهای‌ ستم‌گر و بادبان‌هایی
که کوچ به سوی مطلق را
تصویر می‌کند.

در بندر چشم‌های کبود تو
پنجره‌های دریایی گشوده است
و پرنده‌گانی که در آفاق دوردست
در پروازند‌
به جست‌وجوی جزیره‌هایی که
آفریده نشد‌ه.

در بندر کبود چشم‌های تو
برف در تموز‌ می‌بارد
و زورق‌هایی آکنده از فیروزه
که دریا را در خویش غرقه ساخته، اما
خود غرقه نگشته.

در بندر چشم‌های کبود تو
چونان کودکی، بر صخره‌ها می‌دوم
بوی دریا را استشمام‌ می‌کنم
و همچون گنجشکِ بالغی باز می‌گردم.

در بندر چشم‌های کبود تو
رویای‌ دریا و دریاها‌ را می‌بینم
و هزاران هزار ماه را صید می‌کنم
و رشته‌های مروارید و زنبق را.

در بندر چشم‌های کبود تو
سنگ‌ها، در شب، سخن می‌گویند
در دفتر چشم‌های راز دار تو
کیست که هزاران ترانه نهفته است؟
ای کاش من، ای کاش من دریانوردی بودم،
یا کسی بود که زورقی به من می‌داد‌؛
تا هر شب؛
بادبان خویش را بر افرازم:
در بندر چشم‌های کبود تو…