فکر و ذکرم شده این کار. ولی امروز
چه کند پیش میرود، ای داد!
از صبح، هوا بس که گرفته بود، دقمرگ شدم.
همهاش باران.
همهاش باد، باد، باد.
حرفم که نمیاید، چه کنم جز نگاه و نظربازی؟
درین گرتهی بیرنگ که حال پیش چشم دارم در قاب،
لبِ پاشوبه غنودهست جوانی رعنا،
شاید خسته از کبوتر بازی زیر آفتاب.
چه قدی، چه قامتی!
عجب ظهر قیامتی
به تماشا مینشینم و ساعتهاست:
کَمکَمک که شعر میشود، تازه کشف میشود
چرا زیباست.
دیدگاهتان را بنویسید
برای نوشتن دیدگاه باید وارد بشوید.